ما ...
نویسنده : مصور شفق
نوروز از راه میرسد و سالی دیگر بهپایان خود نزدیک میشود. همچون همیشه، این روزهای پایانی فرصتیست برای تأمل، مرور آنچه گذشت و نگاهی تازه به آنچه پیشرو داریم. یک حس پیچیده و توهمآمیز در روان ما ریشه میدواند؛ توهم نوسازی، گویی که پایان این سال میتواند فرصتی باشد برای تغییرات بزرگ، برای ترک شیوههای کهنه و راهیابی بهدنیایی جدید. این گذر از مرز زمانیکه خود آنرا ساختهایم، این وعده را میدهد که ممکن است چیزی در ما و در اطراف ما دگرگون شود. اما آیا واقعاً چیزی تغییر میکند؟ یا تنها ما خود را در دام این تکرار بیپایان میاندازیم که درآن چیزی جز تکرار روزهای گذشته، حسرتهای گذشته و شکستهای ناتمام وجود ندارد؟ این گذر از مرز، این تغییر سال، چه برای ما به ارمغان میآورد، جز ادامۀ همان چرخش بیوقفۀ زمان که به هیچکجا نمیرود؟ در روزهای پایانی سال، نوعی حس غریب و ناشناخته در روانم موج میزند. این اندوه، نه بهچیزی خاص و ملموس تعلّق دارد؛ بلکه به نوعی انتظاری است که هیچ مقصد مشخصی ندارد. این انتظار، گویی که چیزیرا میخواهم، اما نمیدانم چه چیزی. هنوز امید دارم که با تغییر سال، چیزی به دست بیاورم؛ شاید یک شانس دوباره برای جبران آنچه که از دست رفته است! شاید یک تغییر درونی که «من» را از این وضعیّت بیپایان نجات دهد! اما همزمان با این آرزوها، گویی که سنگینی آنچه که دوباره از دست خواهم داد نیز بر شانههایم حس میشود. آیا واقعاً این تغییرات قرار است اتفاق بیفتند؟ یا این تنها یک رویا است که ذهن من در دل تکرارهای بیپایان سالها به آن پناه میبرد تا از بیمعنایی لحظهها فرار کند؟ و شاید این خود، خستهگی واقعی باشد: نه خستهگی بدنی و جسمانی؛ بلکه فرسودهگی روحی که سالها در گذر زمان، همچنان درجا میزند. میتوان با حسرت بهچیزهایی نگاه کرد که هرگز بهدست نخواهد آورد. شاید این همان فرسودهگی درونی باشد که ناشی از، از دستدادن زمان است! زمانی که هیچگاه به حقیقت نمیپیوندد؛ زمانی که درآن هرچیزی همچنان در حالت انتظار باقی میماند. ما به جلو میرویم؛ اما انگار همچنان در همان نقطۀ آغاز ایستادهایم؛ اسیر چرخهیی بیپایان که همچنان ما را به همان نقطۀ نخست باز میگرداند. این حالت، همچنان که زمان میگذرد، تنها بیشتر ما را به درون خود میبرد، به درون حفرهیی از شک و تردید که هیچگاه تمام نمیشود. در این روزها، اندوه عمیقی در دلم جا دارد. انگار که در این روزهای پایانی، هنوز هم چیزی در دل دارم که از دست رفته است و باید آنرا باز پس بگیرم. اما این امید، به سرعت در دلم فرو میریزد؛ چرا که در نهایت درک میکنم که زمان به هر نحوی که بخواهم، نمیتواند باز گردد و هیچچیز نمیتواند آنچه را که از دست رفته است، بازسازی کند. همینطور که سال بهپایان میرسد، من میتوانم این را تجربه کنم که هیچ چیزی در واقع بهطور بنیادی تغییر نمیکند؛ بلکه فقط دوران دیگری از همان چرخه آغاز میشود. هر روز، هر ماه، هر سال، تنها تکراری است از آنچه که پیش از آن گذشته است. و حالا، با پایان یافتن این سال، پرسشی در ذهن من پدید میآید: آیا واقعاً این پایان به معنای شروع چیزی نو است؟ شاید پایان سال تنها افزودهشدن به نیستی و ناپایداری من/ ما باشد. این اضافه شدن به آنچه که در درون ما از نبود، از خالیشدن و از پوچی ریشهدارد، چیزی نیست جز یک بازی فریبنده با زمان که هیچ حقیقتی در خود ندارد. دراین میان، وقتی همه درحال جشن گرفتن هستند، حالانکه درحال شادی و خوشحالی از رسیدن به یک سال جدید هستند؛ من در درون خود احساس میکنم که این جشنها تنها نمایشی است برای فراموش کردن دردی که نوع بشر در دل دارد. در واقع، همۀ این شادیها تنها پوششی است برای آن خلای عمیق و تردیدی که در روان بشر قرار دارد. به راستی، این بیمعنایی، این چرخۀ تکراری و این جشنها که درآن هیچ حقیقتی جز فراموشی و بیپایانی وجود ندارد، شاید تنها نشاندهندۀ این باشد که ما درگیر چیزی هستیم که هیچگاه به سرانجام نمیرسد. اما آیا میتوانیم به این وضعیت اعتراض کنیم؟ یا اینکه تنها چیزی که میتوانیم انجام دهیم، پذیرش همین بیمعنایی است که بهطور مداوم در روان ما شعلهور میشود؟ آیا دراین بیمعنایی باید تسلیم شویم، یا این که باید از آن چیزی ساخت؟ شاید تنها راه نجات در این باشد که بتوانیم در این تکرارها، در این سالهای گذراندهشده، آنچه را که از دست رفته است دوباره بیابیم؛ شاید تنها در این تکرارها باشد که گمشدههای خویشتن در نهایت پیدا شوند. اما در این میان، این چیزی که میسوزاند همان چیزی است که میتواند گواهی از بودن ما باشد. زخمها، هرچند که دردناک باشند، دستکم گواهی از زیستناند و بیحسی؛ آن خلایی که از هر دردی خطرناکتر است، همان چیزی است که ما را به انزوا میبرد. زخمهای آشنا، هرچند که سوخته باشند، بهتر از آناند که هیچ زخمی بر بدن و روح نباشد. چرا که، چیزیکه میسوزاند، نشاندهندۀ آن است که هنوز زیستهایم. هنوز دراین دنیای بیمعنا و بیپایان حرکت میکنیم. پس، شاید تنها در این آتشهای زودگذر، گواهی از بودنمان پیدا کنیم.