بی‌حیا؟ یا فقط زنی که "نه" گفت؟ نهال خاموشی‌ام در خانه‌ی مولانا دوباره جوانه زد

جمعه 10 مرداد 1404
244 بازدید
بی‌حیا؟ یا فقط زنی که "نه" گفت؟
نهال خاموشی‌ام در خانه‌ی مولانا دوباره جوانه زد

نویسنده : مارینا

        من مارینا هستم. حالا ۳۵ سال دارم. ولی سال‌هاست که دیگر اسم من برای فامیل و همسایه و جامعه، "مارینا" نیست. آنها نام دیگری برایم ساختند؛ «دختر بی‌حیا».
بی‌حیا؟ فقط چون مجرد مانده بودم؟ چون ابرو برداشته بودم؟ چون دانشگاه می‌رفتم و می‌خواستم خودم باشم، نه آن‌چیزی که دیگران از من می‌خواستند؟
بی‌حیا، چون به مردی که مرا به‌چشم غنیمت نگاه می‌کرد، «نه» گفتم؟
بی‌حیا، چون در سرزمینی که زن‌بودن خودش جرم است، جرأت کرده بودم فکر کنم، انتخاب کنم، زندگی‌ام را خودم بسازم.
یازده سال پیش، دانشجوی پر از آرزو و امید بودم. اما یکی از دانشجویان دانشکده شرعیات که ماه‌ها مزاحمم می‌شد، بالاخره با چهار نفر دیگر مقابلم را گرفت. چاقو به‌دست. آمده بودند بترسانندم. برانندم. یا شاید بیشتر.
اما نمی‌دانم چه شد که آن لحظه، از ترس، قدرت زاده شد. چاقو را از دست‌شان گرفتم. دو نفرشان را زخمی کردم. و همان پسری که فرار کرد، همان که همیشه آزارم می‌داد، در حال دویدن فقط یک جمله گفت:
"دختر بی‌حیا، نشانت می‌دهم. خواهی دید."
آن صدا هنوز در گوشم زنده است.
ترسیده بودم. مسیرم را عوض کردم. به برادرم زنگ زدم. تنها کسی که همیشه پشتم بود. دو خواهر بزرگ‌ترم، سال‌ها بود که در قالب سنت، مرا نمی‌فهمیدند. مدام پدر و مادرم را تحریک می‌کردند که جلویم را بگیرند.
اما برادرم همیشه می‌گفت:
«خواهر من زندانی نمی‌شود. قرار نیست آخرش فقط ازدواج کند».
آن روز، وقتی با چشم‌هایی ترس‌خورده داستان را برایش گفتم، فقط گوش داد. بعد گفت:
"ضعف نشان نده. خودت باید ایستاده شوی. باید به یک مرد بفهمانی که نمی‌تواند خواسته‌اش را بر تو تحمیل کند. بی‌اجازه‌ات."
ولی فردایش، فاجعه‌ای دیگر از راه رسید.
چند زن با ظاهرهایی عجیب آمدند خانه‌مان. گفتند از طرف عزیزالرحمن قدوسی به خواستگاری آمده‌اند. مدعی شدند که من دو سال با پسرشان رابطه داشتم، او خرج مرا داده، عاشق من است.
مادرم فقط نگاهم کرد؛ نگاهی که از آن ترسیدم.
با صدایی لرزان گفتم: "مادر جان، دروغ می‌گویند."
اما مادر حتی نپرسید. فقط سیلی زد. گفت:
"دختر بی‌حیا!"
زن‌ها دروغ می‌ساختند و مادرم مرا می‌زد. هر بار که خواستم حرفی بزنم، مشت و لگد بود.
و وقتی بی‌هوش شدم، تنها چیزی که در تاریکی شنیدم، صدای زنی از همسایه بود که گریه می‌کرد و به مادرم گفت:
"من به دخترت باور دارم، به تو نه."
دفعه‌ی بعد، صدای فریادهای برادرم بود. پدرم بر سرش فریاد می‌زد که:
"تو باعث شدی خواهرت فاحشه شود!"
ولی برادرم فریاد زد:
"او قربانی یک دروغ است. من گفتم از خودش دفاع کند، چون شما هیچ‌وقت یادش ندادید چگونه از خودش دفاع کند. آن پسر آزارش می‌داد. من خبر دارم."
پدرم با خشونت به سمتش رفت. فریاد زد:
"بی‌غیرت! برایت نان داده‌ایم که حالا از دختر بودن خواهرت دفاع کنی؟"
اما برادرم گفت:
"از روی جنازه‌ام رد شوید، بعد مارینا را به آن پسر لچک بدهید!"
برادرم رفت. نمی‌دانست که برای همیشه می‌رود.
او به‌دنبال عزیزالرحمن رفت. می‌خواست عدالت را با زبان خودش پیدا کند. اما برگشتی در کار نبود.
خبر آوردند که برادرم شهید شده. عزیزالرحمن گفته بود دفاع از خود کرده، چون «دختر عاشقش بوده و رابطه داشته‌اند.»
فامیل من، همان‌هایی که نام من را از خودشان بریدند، به‌جای دادخواهی گفتند:
"فقط دختر بی‌حیای ما را ببرید. برای ما، دیگر مرده است."
و در همان شب خاکسپاری برادرم، مرا با همان پسر نکاح کردند. بی‌صدا. بی‌رضایت. بدون حتی پرسیدن "بله".
گفتند پدرم رضایت داده، مامایم شاهد بوده. نکاح شرعی است.
اما هیچ‌کس نپرسید مارینا چه می‌خواهد.
هیچ‌کس نپرسید: آیا زنده‌ام؟
تا یک هفته، اصلاً حرف نزدم. مثل سنگ، خاموش.
در آن خانه، فقط یک نفر با من مهربان بود:
پیرزنی آرام به نام بی‌بی حاجی، مادرکلان عزیزالرحمن.
بقیه... مدام در گوشم زهر می‌ریختند.
می‌گفتند:
"هم عاشقی کرده، هم حالا خودش را مظلوم گرفته!"
من زن عزیزالرحمن شدم.
ولی هیچ‌وقت همسرش نشدم.
هیچ‌وقت دلم با او گرم نگرفت.
سه سال گذشت و خانواده‌اش گفتند:
"این زن که بچه نمی‌شود، چه فایده دارد؟"
داکتر گفته بود ضربه‌هایی که به شکمم زده بودند، توانایی مادری را از من گرفته.
عزیزالرحمن این را می‌دانست.
هیچ چیز نمی‌گفت.
تنها موردی که می‌گفت:
"من مارینا را برای خودش دوست دارم، نه برای اولاد."
اما آن خانه، برای من قفس بود.
قفسِ تنگی که در آن صدای خودم هم نمی‌پیچید.
نه سال بعد، عزیزالرحمن از درد کمر به خود می‌پیچید.
آمدیم ایران، گفت:
"من درمان می‌شوم، تو را هم می‌برم پیش داکتر. شاید خداوند اولادی نصیب مان کرد."
اما من نمی‌خواستم.
داروها را پنهانی نمی‌خوردم.
به مادری باور نداشتم، نه از ناتوانی جسمم، از زخمی که در روحم کاشته بودند.
عزیزالرحمن تریاک می‌کشید.
شبی از شدت درد، بیش از حد خورد، بعد نوشابه سرد نوشید.
حالش بد شد.
بردیمش شفاخانه.
یک هفته بستری بود.
و بعد... مرد.
ولی من برای عزیزالرحمن گریه نکردم.
برای خودم گریه کردم.
برای برادرم، برای جوانی‌ام، برای تمام چیزهایی که از من دزدیدند.
خانواده‌اش تماس گرفتند:
"برگرد افغانستان."
گفتم: نه. آن‌جا کسی را ندارم. آن‌جا مُرده‌ام.
ماندم.
با یکی از زنان فامیل عزیزالرحمن زندگی کردم.
زن فهمیده‌ای بود.
دختر باهوشی هم داشت؛ کتاب‌خوان، پر از زندگی.
هر بار نگاهش می‌کردم، خودم را می‌دیدم.
آن دخترک مرا برد به خاطره‌هایی دور؛
وقتی با برادرم کتاب می‌خواندیم،
وقتی هنوز «مارینا» بودم.
اما همیشه با خودم می‌گفتم:
"خدا کند او مثل من نشود. این درد، برای یک نفر کافی‌ست."
دخترک عضو نهادی فرهنگی بود، گفت:
"جلسات کتاب‌خوانی داریم."
شبی رفتم و کنارشان نشستم.
کتاب آن جلسه، «سه‌شنبه‌ها با موری» بود.
ساکت گوش دادم.
و برای اولین بار در سال‌ها، آرام شدم.
پرسیدم:
"چطور می‌توانم در این نهاد عضو شوم؟"
شماره‌ای از مسوول این نهاد را داد و گفت پاکیزه کریمیان است.
با خانم کریمیان تماس گرفتم.
او برایم از نهاد خانه مولانا گفت، از کتاب‌سرا،  از سایر بخش‌ها و برنامه‌های این نهاد.
اما وقتی گفت باید با گوگل میت وصل شوم، گفتم:
"من از این چیزها چیزی نمی‌دانم."
همان شب باز کنار آن دختر نشستم، فقط گوش دادم.
به خانم کریمیان پیام دادم:
"ممکن است کتاب سه‌شنبه‌ها با موری را با خط درشت بفرستی؟ چشم‌هایم دیگر خط ریز موبایل را نمی‌بیند."
او در کمال مهربانی گفت:
"نگران نباش، برایت پادکست می‌فرستم. بشنو."
نه عضو رسمی بودم، نه کسی مرا می‌شناخت،
اما او برایم وقت گذاشت. قضاوت نکرد. فقط شنید.
برای اولین بار بعد از برادرم، کسی بدون تحقیر به من گوش داد.
کتاب‌ها را گوش می‌دادم.
وایس می‌فرستادم.
بلند، طولانی، پر از حرف‌هایی که سال‌ها در سینه‌ام مانده بود.
با زندگی‌ام مقایسه می‌کردم.
از رنج‌هایم می‌گفتم، از زنده ماندن.
و او، هنوز هم گوش می‌داد.
در ده سال گذشته، در خانواده و اقارب عزیزالرحمن،
هیچ‌کس برایم ارزشی قائل نبود.
می‌گفتند:
"زندگی‌اش خراب بود، برادرش را هم قربانی کرد."
دیگر به کسی حرف نزده بودم.
چون هر بار، تکرار می‌شد:
"دختر بی‌حیا!"
ولی واقعیت این بود:
من قربانی بودم.
و امروز، بعد از ده سال،
بالاخره روی پای خودم ایستاده‌ام.
در برنامه‌ی اخیر خانه‌ی مولانا، بزرگداشت احمد شاملو بود.
پسرش گفت:
"پدرم حتی در بستر بیماری هم می‌نوشت."
این جمله مرا لرزاند.
همان شب، دوباره نوشتن را شروع کردم.
بعد از ده سال.
دوباره مارینا شدم.
حالا کار می‌کنم.
هنوز جوانم.
می‌خواهم درس بخوانم، آینده‌ای بسازم.
از صفر، با دستان خودم.
و باید بگویم:
این را از خانه‌ی مولانا دارم.
از خانم کریمیان که باور کرد هنوز می‌توانم.
این نهاد، برای من فقط یک مجموعه فرهنگی نبود؛
پُل نجاتی بود میان برزخی که گیر کرده بودم.
اگر خانه‌ی مولانا نبود، شاید هنوز در همان سکوت ده‌ساله گیر کرده بودم.
سپاسگزارم.
نه فقط برای زنده ماندن،
بلکه برای بیدار شدن روحم.
من، مارینا، دختر بی‌حیای فامیل، حالا با صدای خودم می‌نویسم:
من زنده‌ام. من سکوت نمی‌کنم. من برگشتم.
										    

مقاله ها

شبکه اجتماعی

نشانی کوتاه : www.khanemawlana.org

مطالب مشابه