ما ...
نویسنده : خانه مولانا
تسلط دوسالهی طالبان در افغانستان زنان را از متن و حاشیهی اجتماع بهگونهی کامل حذف و در چهاردیواریهای خانه، در تحت قیمومیت مردسالار، پدرسالار و برادرسالار خانوادهها اسیر کردهاست. بر پایهی آمار دست کم ۲۴ فرمان امارتی پیهم تاکنون برای ممانعت زنان از اجتماع، کار، آموزش، فعالیت بیرون از منزل، حجاب و… از طرف دستگاه طالبان تاکنون صادر گردیده است که تازهترین آن در هفتهی جاری صادر شده است و بوسیلهی برای زنان و دختران در جنوب کشور تماس با رسانههارا ممنوع قرار دادهاست. مرکز فرهنگی و اجتماعی خانه مولانا به مناسبت هشتم مارچ سعی کردهاست گزارشی از اوضاع و احوال زنانی که بهوسیلهی فرمانهای طالبان به حبس خانگی هدایت شدهاند، تهیه و ترتیب نماید. در این گزارش ویژه مرکز فرهنگی و اجتماعی خانهی مولانا دریافته است که زنان طی دوسال و اندی، نهتنها از بار سلطهی طالبانی در امان نبودهاند بلکه در چهاردیواریهای خانه نیز با مشکلات و رنجهای عدیدهای ناشی از شکنجهگری و روحیهی سرسختِ سنت و مذهب آمیخته با نرانگی ستمهای بسیاری را متقبل شدهاند. مسوول تهیهی این گزارش برای انجام آن به سراغ شماری از زنان و دختران که نقشهای مختلف اجتماعی را در سالیان گذشته به عهده داشتهاند، رفته است و از آنان، روایتهای سرگذشت سرشار از سختی و مشقتشان را شنیده و مکتوب کردهاست. تأثر برانگیز است که زنان گفتوگو شونده به مثابهی اندک نمونهی انبوه، چنان در ترس، خفقان، ناامیدی، پریشانی و بیپناهی غرق شدهاند که دیگر حتا به همجنسان شان، به رسانهها و بنام گزارشگر و تحقیقگر نیز اعتماد نمیکنند و هر درخواست رسانهای یا گفتوگو را به مثابه یک دام میپندارند که ممکن است بهسبب آن زندان بروند، شکنجه ویا اختطاف شوند یاهم از سوی مردان خانواده مورد فشار و خشونت قرار بگیرند. خانهی مولانا برای بیشتر از پنجاه زن و دختر در نقشهایمختلف پیشنهاد فرستاده و درخواست گفتوگو نموده است اما شمار اندکی از آنان حاضر شدهاند مشروط بر پنهان ماندن هویت شان و محرم ماندن صداها و تصاویر شان به تهیهی این گزارش با روایتهای شان کمک و یاری رسانند. تهیهکنندهی گزارش در نخستین دیدار به گفتوگوی فهمیه رفته است، او پیشاز بازگشت طالبان به کابل، تصویربردارِ یکیاز شبکههای تلویزیونی خصوصی بود. بهمحض بازگشت طالبان خانوادهاش اورا از رفتن به کار و بیرون شدن از منزل منع کردهاند. در خلال ممانعت از کار توسط خانوادهاش تا اکنون، یکیاز موسسات خارجی حامی خبرنگاران چندبار ازو خواستهاست که به کمک آنها از افغانستان خارج شود اما این فرصت را نیز خانواده ازو گرفتهاند. او میگوید: «هنوز طالبان چیزی در مورد کار زنان نگفته بودند که برادر و پسازان پدرم گفتند دیگر از منزل بیرون نشوم. اول پدرم گفت کمی وضعیت معلوم شود باز ادامه بده اما سپس چیزی ترس و چیزی هم شم دینی و سنتیاش باعث شد مانع همیشگی بتراشد. به حکم او برادرم نیز غیرتیتر شد و هردو دستبدست هم دادند مانع شوند. ما تنها یک نانآور در خانه داریم(یک برادرم در آلمان)، او ماهیانه معادل ۱۷ هزار افغانی برای خانه میفرستد و به همین قناعت مردان خانه حاصل شدهاست. در این جریان یک نهاد آلمانی که برای خروج خبرنگاران کار میکرد چندینبار به ایمیل من نوشتند که اگر میتوانم به یک کشور همسایه بروم تا آنها مرا کمک کنند، اما اجازهام ندادند. برادرم با لحن غیرتمندانهای یکبار گفت، سوار شدن در موتر با مرد بیگانه بنام تهیه گزارش خبری تمام شد حالا هوس کردهای که در هواپیما با لندههایت همسفر شوی و شب و روزت را نفهمیم که چطور میگذررانی. با همین لحن و دیده دیده به چشمانم. در ذهن او، من لندهبازی میرفتم. او میگوید زمان ایلاگردی و بیسَری پایان یافته است». فهیمه اینک در خلوت اتاقش به رویای خبرنگاری و دنیای کاریاش که عاشقانه و آگاهانه به آن پیوسته بود، شبها و روزهای خودرا صرف مشاهدهی کارهای قبلیاش میکند: «تهوع شدیدی برایم دست میدهد، وقتی یادم میاید که از کجا به کجا خوردیم. اصلن باورم نمیشود. آن وقتها برنامهریزی میکردم که بزودی در یکجایی ماستریام را شروع کنم و در کارم به مرتبههای بلند راه پیدا کنم، ولی آن فکرها حالا در خوابهایم هم نمیآید. محال شده اند.» لیلا دختر دیگریست که طی سالهای اخیر در ادارات مختلف کار کردهاست. لیلا یادآوری میکند که در اداراتی که قبلها کار کردهاست، چه خود و چه دوستانش تجارب چندان رضایتبخشی از برخورد افراد ردهبالای ادارات مربوطهی شان نداشتند و در موقعیتهای مختلف مورد خشونت، تبعیض و مطالبات نادرست قرار گرفتهاند، اما دستکم امکان مقاومت و برخورد متقابل در آن زمان وجود داشته و با وجود چالشهای فراوان هنوز میشد از حق کار و فعالیت خویش در اجتماع دفاع نمود. اما اکنون امکان همان فضای خفقانآور و آلوده بهتبعیض نیز دامنش برچیده شده است، در شرایط حاضر او نمیتواند حتی یکجلد کتاب برای خواندن خریداری کند. به سخن لیلا: «باخود میگویم که یک زن بدون آزادی، بدون حق فعالیت بیرون خانه، بدون تحصیل، بدون بلند خندید و اجتماعی بودن دیگر مشتی از خاکستر میشود و بس؛ ما خروارهای خاکستریم که در آتشافروزی مردسالار درگرفتهایم و تنها خاک ما بجا ماندهاست. ما بیجانتر از جسدها…» قشر زنان آموزگار از جملهی زنانی استند که نهتنها یادوارههای حسرتبارخود از کار و مشغله بلکه انبانی از خاطرات و یادگارهای دانشآموزان شانرا همچنان در روح خود به یادگار آورده اند و با مرور هرکدام آن لحظههای شیرین زمان وظیفهداری را بهیاد میآورند و لحظات تلخ این روزها را پشتسر میگذراند. پروانه پیش در یک مکتب خصوصی مدیر و آموزگار بود. او شوهرش را در اثر بیماری سرطان هفتسال قبل از دست داده است و خودش سرپرست و نانآور خانه بود. دو فرزند پسر و سه دختر او همه قد و نیمقد اند و در سنین کم سایه پدر از سر شان کوچیده است. اکنون پنج فرزند پروانه همه دستفروشی و کراچیبانی میکنند اما پیداوار شان از فروش ساجق و پلاستیک و ترکاری در حدی نمیشود که همه کفاف خانه را فراهم کند. پروانه از سویی در این زمستان سرد نگران پیشبرد خانه است، از سوی دیگر رنج ضایع شدن فرزندانش که آرزوی یک مادر معلم در قبال سرنوشت شان روزگار بهتری بود، به رنج و اندوهش افزوده است. مادر شوهرش که بیماری فلج دارد و کهنسال است، پیوسته احتیاج به درمان و مراقبت دارد، اما عدم وجود یک عاید اقتصادی ثابت، همهچیز را برای پروانه به اسباب رنج و فشار زندهگی بدل کرده است. از او پرسیدم که کلانترین دغدغهی این روزگارش چیست؟ میگوید: «همهچیز. از چه چیزی شکایت کنم؟ بیسوادی و خواری اولادهایم یا از اینکه خودم با سلامت جسمی و قوت کامل هیچ کاری برای بهبودی این خانه از دستم نمیآید. روز و شب برایم یکرقم تاریک است. اگر کار و کاسبی همه خراب نمیبود این شرایط برایم تحمل شدنی بود ولی در سختیهایی میرسم بقضی وقتها که برادران و مادر پیرم هم علاجم را کرده نمیتوانند. غم تنها ماندن اولادهایم نباشد دیگر از زندهگی سیرم.» او خاطرات، پیامها و آرزوهای شاگردانش را بخشی از داشتههای روانش میداند که نتوانسته است باآنها کنار بیاید، میگوید: «روزهای قبل دوتن از شاگردهایم به دیدارم آمده بودند، آنها رنگ از رخ شان پریده است، زرد و ضعیف گشتهاند، وقتی از در وارد شدند چشمهای شان سرگردان مرا میپالید تا از پشت پنجرهی خانه چشم شان به من افتاد چنان چیغ و داد کشیدند که گمان میکردی جنازهای از نزدیکان شان رخ داده باشد، آن چیغ و دادها از حسرت و هیجان بود، یک حال دودلی، شادی و غمگینی یکجا. بغلم کردند و به دست و پایم پیچیدند، قشنگ فهمیده میشد برآنها مثل من چه میگذرد و گذشته است. دلم را تکه تکه کرد. هرچند وقت پیام میدهند و گریه میکنند، از دلتنگی شان پشت مکتب و همصنفیهای شان میگویند، از آرزوهای شان که برباد شده است. پیامی که تا همیندم در روحم راه میرود از طیبه است برایم نوشت، اگر مکتبها بسته نمیشد من حالا در صنف دانشگاه یک قدم نزدیکتر به رویاهایم برای کار کردن در ناسا(آینده) با چنگ و دندان درس میخواندم. او به رویاهای بلند و کشف رازهای زیستن در کهکشانهای دیگر فکر میکند، اما جماعتی از معتصبان بیسواد او و همجنسانش را در بین دیوارهای خانه بندی کرده اند.» گروه طالبان نهتنها قشرهای مختلف بشری را از کار بیکار کردهاست، بلکه با آنانی نیز که دستگاه این گروه برای پیشبرد خود نیاز شان دارد، رفتار خشن و ضد انسانی میکنند. باران پزشک MD است و در یک بیمارستان دولتی در بخش زنان و زایمان کار میکند. او تا کنون بارها تصمیم گرفتهاست وظیفهاش را ترک کند و چندینبارنیز عملن به کار حاضر نشده است، ولی ادارات مربوطهی طالبان اورا با تهدید و فشار دوباره به محل کارش خواستهاند. از باران میپرسم که چرا قصد داشته کارش را ترک بگوید. باران میگوید: «بعضی وقتها حتا سربازان پیش دروازهی شفاخانه که وظیفه شان تامین امنیت است وارد اتاق داکتر و معاینه میشوند و چنان رفتار میکنند که فکر میکنند علم و طبابت را از خود داکتر هم بهتر میدانند. درکل یک گدودی مطلق است. حرمت پرسونل شفاخانه اصلن حفظ نیست. هر لحظه باید نگران باشیم که ممکن است یک طالب صاحب بیاید و به دلیل شکایت حق یا ناحق ورثهی مریض تمام پرسونل را تحقیر و تهدید کند. اداره و نظم را کاملن برهم زدهاند و در کارهای پرسونل صحی مداخله میکنند. پرسونل مبدل شده به گروهی از رباتها که گروه طالبان کنترول شان میکند. ناامید میشوم و بارها باخود قطعی تصمیم میگیرم که نروم، دوبار اینکار را کردم، نرفتم ولی تهدید شان را از طریق دیگر همکارانم به من رساندند. هیچ داکتر و کارمند شفاخانه از دست شان آرامی ندارد همه بینی رسیدهاند. اگر ترس از طالبان نباشد فردا همه پرسونل کارشان را رها میکنند. حالا شما بگویید در چنین فضایی چگونه میشود کار کرد و آرامش داشت؟ مریض پیش ما میاید که سلامتش را برگردانیم اما اگر خودما خوب نباشیم روی روحیه مریض تاثیر بد میگزاریم. صدبار پرسونل صحی پیش مسوولان شان احوال را بردند، ولی اینها اصولی را قبول ندارند. اینها زور اند ما مجبور.» کم نیستند زنانیکه نبود فضای کار و آموزش مجال شان را بریده است. دختران و زنان که برای بدست آوردن قدمقدم نزدیکی به اهداف تحصیلی و آینده شان از مسیرهای دشوارگذر با خون و عرق و اشک مایه گذاشتند، جبر زندهگی وادار شان کردهاست که دست بهکارهای شاقه و کشاورزی نیز بزنند. مدینه دانشآموختهی دانشکده زراعت است و در میانهی سالهای ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۰ ه، در وزارت زراعت کارمند بود. او ازیک سال بدینسو از کابل به ولایت بامیان رفته است و در آنجا به پرورش و کشت کچالو مشغول شده است. مدینه میگوید فضای ازاد و تفریحی بامیان که میزبان تنوع و پذیرایی از میهمانان زیادی بود، اکنون مبدل به ایلاق بیسروسامان در اختیار طالبان شده است. مدینه پرورش و کشت کچالو را به همراهی خواهر و برادرش برای برآورد احتیاجات مالی خود و خانوادهاش ایجاد کرده است: «مجبوریم به یک شکلی از اشکال بچلانیم. اما کل سال زدیم و کندیم حاصل جمعاش شده هفتاد هزار افغانی شده و مقدار قابل توجه آن هنوز خریدار ندارد. این یعنی ما حتا برای کچالو بازار نداریم و مردم به حدی گرفتار تنگدستی مالی شدهاند که بازار کچالو نیز رکود دارد. فعلا زمستان است و کشتوکار هم نمیشود، ما بدون داشتن هیچ عایدی بسر میبریم. نمیتوانیم از کابل کوچ را همیشگی ببریم، این امکانات رفاهی نسبی لااقل است، ولی عاید که نباشد پول برق، پول کرایه و خرج مصرف کورس و خوراک و پوشاک همه سر شان به آسمان است. کار زراعت و دهقانی هم بسیار دشوار است، همش با بیل و گلنگ و آبداری و سختی دست و پنجه باید نرم کنی، ولی شرایط گونهای شده که نان یافتن و خوده به پیش بردن سخت شده است.» در این وسط، دانشآموزان و دانشجویانی از جمله کسانی هستند که آسیب روانی بیشتری را تجربه کردهاند، در پرسش از دختران دانشآموز و دانشجو اضافه کردهایم که آیا اولین تجربهی شان است اینکه از مکتب و دانشگاه ممنوع میشوند؟ گفتوگو شوندگان دانشجو و دانشآموز رده سنی ۱۶ الی ۲۴ سال را مورد پوشش قرار دادهاند. مروه دانشآموز صنف یازده مکتب بود که فرمان امارتی درب مکت را بر رویش بست، او میگوید: «روزی که از پشت دروازههای مکتب با عالمی از ناامیدی به خانه آمدیم سیاهترین ساعتهای زندهگی برایم بود. دخترها وقتی دیدند که اجازه نمیدهند به مکتب داخل شویم همگی گردن همدیگر را بغل کردند و اشک ریختند. تا خانه برگشتن چنان سخت بود که پدرم آمد و از راه با تکسی من و خواهرم را به خانه آورد. روزهای اول دل ما خوش بود که دوباره مکتب میرویم، جامعه ملل و کشورها بر طالبان فشار میاورند، ولی هیچکس کاری نکرد، ما محروم ماندیم و دسال میگذرد. خواهرم باخود “انایی” میگوید. از خواب میپرد و بکس و کتابهایش را بغل میکند، گریه میکند و هیچ دلاسا برایش کاربخش نیست. عادت کردهایم که محروم شدیم ولی قناعت خودم برایم سخت است.» آرزو وقتی دهم مکتب را شروع کرد همزمان با آن شامل صنف آمادگی کانکور نیز شده بود، زمانی که فرمان امارتی بسته شدن مکتبهایدخترانه تا امرثانی، صادر شد او همزمان از مکتب و صنف آمادگی کانکور محروم گردید. او تمام اسباب سفر رویایی تحصیلاتش عالیاش را از قبل فراهم کرده بود، بیخبر از آن که روزی یک گروه زنستیز با زورگوی به قدر آورده میشوند و رویاهای آرزو را به مشت خاک بدل میکنند: «با یکعالمه تضرع از معاش ماهانهی پدرم که سهم ضروریات اولیه خانه و خانواده بود پول میگرفتم تا برای دورههای آمادگی کانکور بپردازم. بسیار با شوخچشمی و گاهی با نق و پق زیاد مبلغ مورد ضرورتم را بدست میاوردم. هزاران متر دور پیاده به مکتب و آمادگی میرفتم. دفعاتی که پدرم تنگدستی میکرد میگفتم وقتی درس خواندم و معاش گرفتم حق کل زحمتهایت را ادا میکنم، همه پولهایت را میدهن و حتا اجازه نمیدهم خودت کار کنی. ما گرسنگی و فقر را زیاد تجربه کردیم. مادرمشان قصه میکنند که در زمان شان نمک را به قیمت هفتادهزار میخریدند. هنوز شگون آن وقتها مانده بود. ولی میشد که یکرقم پول بگیرم و خرج درس کنم. رویا و هدف داشتم که پوهنتون بروم، ازانجا حقوقدان شوم و وکالت کنم، به قضا و کله زدن به حل دعواها علاقمند بودم. آنطور که فکر میکردم نماند. طالبان حتا با ببرون رفتن زن مشکل دارند مدافع حقوقی و قاضی شدن را که اصلن حق زن نمیدانند. بعضا در خانه میگویند حیف آن پولهایی که برای آمادگی کانکور پرداختی، این نگاهها و حرفها طالبانیتر و خشونتبار تر استند، شنیدن و دیدن شان مرا شکنجه میکند حتا اگر به شوخی برایم گفته شود و منظوری در آن نباشد.» پری دانشجوی ناتمام در دانشکده اقتصاد دانشگاه کابل بود. او روحیهی سرشار، طبع سرشوخ و چشمان بشاشی دارد، معلوم میشود اندوهش را پنهان میکند و اهل شکایت بسیار نیست. از پری پرسیدهام که از محرومیت دانشگاه و درس و آزادی روایتش چیست؟ میگوید: «من از کودکی در یک خانواده اهل قلم، کتاب، حرمت متقابل، آگاهی و سطح اقتصاد متوسط زیستهام. احتیاج مالی خانه به حد لازم تأمین است و پدرم در رأس کار قرار دارد، اما میدانید چیست؟ هیچچیز برای یکزن جای استقلال مالی و اینکه خودش برای خودش پیدا کند و خودش از جیب و حاصل زحمت خودش خرج کند را نمیگیرد! این را ازمن بهیادگار داشته باشید. در قعر تقلا برای دختر صاحب دراند شخصی و آزادی مالی شدن، دستورهای طالبان چنان مرا به زمین زد که تا هنوز حس میکنم درون ماشین کوفته ماشین شدهام. یک دختر مستقل ریشههای استقلال دایمیاش از خودکفایی مالی آب میخورد. من طالب را نمیبخشم و ول کن هم نیستم.» بههر انجام، قرار بود برای تهیهی این گزارش به سراغ زنان و دختران بسیاری برویم و تجارب و سرگذشتهایبسیاری از آنان را به قلم بیاوریم، اما شماری از آنان به دلیل هراس از شناسایی شدن شان توسط گروه حاکم از روایت سرگذشت شان برای ما، عذر خویش را بهپیش کشیدند. این فضا نشان میدهد که زنان در میزان بالایی از ریسک و ترس واقع اند و به دشواری میتوانند رنجهای سرگذشت و سرنوشت شان را اجازهی همگانی شدن بدهند. یادکردنیست که این گفتوگوها با شمار زیادی از زنان و دختران در بخشهای مختلف انجام بافته است، اما به دلیلِ ملاحظات و نگرانیهای گفتوگو شوندگان، برای اکنون اجازهی جاسازی، نشر و بازتاب آنرا در این گزارش نیافتهاست. موردِ دیگر اینکه برای جلوگیری از خلق چالشهای بیشتر در برابر زنان، نامهای گفتوگو شوندگان مستعار گزینش شدهاست.