ما ...
نویسنده : فرزانه کریمی
شاهد خواهید بود که درقسمتهایی ازاین بحث مردان مخاطب قرارمیگیرند، این بدان دلیل است که بهحکم دین و فرهنگ، آنها باید ناموسدار باشند و در واقع آنها بارِ تحمیلیای را به دوش میکشند. مردان مقصرِ واقعی و نهایی نیستند، بلکه نه تنها مردان، که کودکان هم قربانیانِ درجه دو و سهی این پدیده هستند. ناموس یا همان "نوموس" به معنای قانون و هنجاراست؛ این موضوع، یکی از مهم ترین مسائل در کشاکشِ جامعه بر سرِ"تَن" است. ناموس یعنی اینکه: انسان بشود یک "چیز" یک شیئ که کنترولاش به دست دیگران است. سوال اینجاست که آیا خودِ فرد میخواهد "چیز یا "شیئ" پنداشته شود؟ یا قوانین و هنجارهای فرهنگی او را تنها به یک اُبژه جنسی تقلیل میدهند؟ آیا ناموس بودن یا ناموس داری خوشایند است؟ اگر ناموس باشی عفت داری؟ یا اگر ناموسدار باشی غیرت داری؟ باجگیری عاطفی چیست؟ آیا اختراعِ "دشنامهای جنسی" ربطی به ناموس پرستی و غیرت و حساسیتِ مردان دارد؟ آیا " تفنگ " ناموس است؟ در این نوشته سعی میکنم به این موارد بپردازم و باهم برویم به مقابله با " ناموسها" و "ناموسداران" ناموس دارانی که خود، ناموسِ دیکتاتورانِ سیاسی هستند و قدرتهایی آنها را کنترول میکنند که درحقیقت تا زمانیکه در خیابانها، خون جاری نشود؛ این بردگی و کنترول به صورت واضح دیده نمیشوند. منشاء مبرهن است که منشاء این فشار، دین و فرهنگ و قانون است. در واقع دین به قانون نفوذ کرده. دین اسلام در جایی زنان را کشتزار مردان معرفی میکند و در جایی آنها را به ریحانهای ظریف و خوشبو تشبیه میکند که باید مراقبت و مواظبت شوند. اگر کشتزار مردان را بپذیریم، میشویم یک زمین حاصلخیز و ثابت، در اختیارِ دیگران، که باید بهره بدهد، هرچه بیشتر بهره بدهد بهتر است و این دهقان است که تصمیم میگیرد تا چه حد و چه زمانی بهرهکشی کند. این زمین اگر بایر باشد(تصمیم بگیرد حاصل ندهد/ فرزند آوری نکند) بیاهمیت و بیارزش است. زن باید از پسِ نقشِ کشتزاز به خوبی بر آید در بسا موارد لازم نیست مغزش را بکار بیاندازد تنها باید رَحِم عالی برای تولید مثل داشته باشد. اگر ریحان را بپذیریم، باید نازک و ظریف و تو دِل برو باشیم. خوشبویی و طراوت مان را حفظ کنیم و منتظرِ شاهزادۀ سوار بر اسبِ سپید مان بنشینیم تا روزی ازراه برسد واین ریحان ظریف و لطیف را نوازش کند. شاهزاده به کمک جواز اجتماعی و سنتی و دینی که دارد برایمان خط و مرزی هم تعیین میکند، خط و مرزی خطرناک که ما در توافق بر سر آن، چندان نقشی نداشته ایم. سرِ اخلاقیات و پایبندی به تعهدات، صحبت دو جانبه و رسیدن به توافقی خاص صورت نگرفته، اهرمِ فشاری که از بیرون برای ما هنجارهایی را تعریف کرده و ما مجبور به رعایت آنها هستیم. شاهزادۀ قوی باید در راهِ حفظ آن هنجارها غیرتی شود، خشمگین شود، لتوکوب کند و در نهایت بُکشد. قتلِ ناموسی آمارِ قتلهای ناموسی با بالا رفتنِ میزان آگاهی زنان و مطالبهگری شان ارتباطِ مستقیمی دارد. درواقع زنان هرچقدرجدیتر برای آزادی بجنگند خطرِ در بند شدنشان بیشتر میشود. در قوانین اسلامی مجازات قتلِ عمد، اعدام است. اما برای قتل ناموسی مجازات مرگ در نظرگرفته نشده است. زیرا قانون به نوعی "ناموسدار" را حق به جانب میداند که از نظم اجتماعی و شرف خودش دفاع کرده است. آیا ناموسِ کسی بودن خوب و خوشایند است؟ در این میان افرادی در نقش "قربانی" از ناموس بودن بدشان نمیآید، در واقع آنها خودشان هم به ماهیتِ عملکرد شان پی نبردهاند. این نورمهای اجتماعی تبدیل به درونی ترین بخشِ شخصیتی آنها شده است. آن بخش خطرناکی که از شخصیتشان جدا نشدنی است. بحثِ غیرت، برای مردان هم همین است. مردان در یک جامعۀ مریض به آسانی " بیناموس" یا "بیغیرت" نامیده میشوند. آنها هم باید مواظب رفتارشان باشند. در اینجا ما با لحنی مستقل از جامعه و تعریفهای کلیاش از "هنجار" روبهرو نیستیم. جامعه؛ مردان و زنان شده و برعکس؛ بنابراین افرادی که از این هنجارها گسست میکنند در واقع افردی استثنائی و نخبه هستند که "زندگی را دانسته اند" در این توانایی؛ نبوغی نهفته است که پایداری و تلاش و ایستادگی میخواهد. ایستادگی برای اینکه از سویی قربانی "باجگیری" یا "باجخواهی" عاطفی نشوی و از سویی آنچه را میخواهی بدست بیاوری، خودت بصورتِ مستقل بدست بیاوری نه زیرِ پرچمِ مفهومِ ناموس. (باجگیری عاطفی یعنی زمانیکه افراد در زندگی تان از ترس، اجبار و گناه استفاده میکنند) دشنامهای جنسی سیمون دوبووار در جنس دوم مینویسد: (هواداران فرمولهای ساده میگویند زن چیزی بسیار ساده است رحم، تخمدان، موجودی ماده. همین کلمه برای تعریفش کافیست صفت ماده در دهان مرد طنینی دشنامگونه دارد ولی مرد از ویژگی حیوانی خود شرمناک نیست. حتی برعکس اگر دربارهاش گفته شود که او "نر" است احساس غرور میکند کلمهی "ماده "معنایی نا مساعد دارد اما نه از آنرو که زن را ریشهوار در دل طبیعت مینشاند بلکه به این سبب که او را در جنسیت خود محدود میکند. این جنس حتی در وجود حیوانات بیگناه و معصوم نیز در نظرمرد قابل تحقیر و حتی دشنام، جلوهگر میشود. قطعن بخاطر احساس مخاصمت آلودی است که زن بر میانگیزد با اینهمه مرد بر آن است که برای توجیه این احساس در زیستشناسی دلیلی بیابد. کلمهی ماده انبوهی از تصاویر در او پدید میآورد. تخمک مدور). نوشتهی دوبووار به صورت عمیق و صحیح تمام جوانب گنگ ماجرا را هویدا میسازد، درونِ فرهنگی که زن ناموس پنداشته میشود و ناموسداران رگ غیرتشان کلفتتر از گردن شان میشود، دشنامهای جنسی رواج مییابد دشنامهایی که مخصوصِ مادر، خواهر و همسر هستند. این دشنامها برای مردان کاربرد ندارند بلکه تنها برای زنان و نوامیس کاربرد دارند چرا که به گفتهی دوبووار "صفت ماده در دهان مرد طنینی دشنامگونه دارد" درونِ همین فرهنگ، حساسیت روی بدن، رفتار و احساسات زن به مرد و غیرتاش ربط دارد. عکس العمل مردان غیرت نامیده میشود و عکس العمل زنان حسادت، اینجا مرد اجازهی شرعی همزمان 4 ازدواج را دارد. درون همین فرهنگ مرد قوی است و زن ریحانِ خوشبو که همزمان قانون حکم قتلاش را صادر میکند. آیا تفنگ ناموس است؟ در جریان جنگهای خونینِ مردان، علیه مردان و زنان و حیوانات و اماکن عمومی و… صاحبانِ اختیار و رهبران، با استفاده از فرهنگ ناموسداری تلاش کرده اند سربازان را به تفنگهایشان حساس کنند. به آنها گفتهاند تفنگتان ناموس تان است. یعنی اگر قرار است تفنگات را از دست بدهی بهتر است بمیری. یعنی باید تا سر حد مرگ مواظب تفنگات باشی. این در بعضی مواقع بخاطر کمبود سلاح و دسترسی محدود جنگسالاران به اسلحه بوده است. اما در بعضی موارد هم معنای دفاع و ایستادگی تا مرزِ جان و خون و خونریزی را داشته است. این در حالی است که ناموسهای واقعیِ از جهان بیخبر، بر اثر ریزش بمبها و اصابت گلولهها جانشان را ازدست میدهند. بسیاری از این ناموسداران پیتفنگ هایشان را گرفتهاند و راهی مسیرهای طویل و دور شدهاند و ناموسِ واقعی شان یادشان رفته و زمانی به فکر اوضاع شدند که تنها با جنازههای بیجانی روبهرو بودهاند و البته در بسا موارد، چندان اهمیت نداشته است، چون تفنگها ناموسهای پر رنگتر و قویتری شده بودند که توانایی شلیک و از پا در آوردن دشمنان را داشتهاند. این بحث مرا بیاد قسمتی از کتابِ قربانی، میاندازد در آن کتاب یک افسر اتریشی در جریان جنگ، گذرش به یک فاحشه خانه میافتد، در آنجا آلمانیها به زنان زیادی تجاوز میکنند. افسر میگوید: "با دیدنِ این صحنه احساس کردم نه تنها به این دختران بلکه به کلِ بشریت تجاوز میشود! انگار این متجاوزان همگی نوامیسِ هیتلر اند. هیتلر بر اینها اثرگزاری دارد، از راه دور اینها را کنترول میکند و مغز و کارکرد هایشان را زیر نظر گرفته، پیوسته دستور صادر میکند و دستور هایش باعث از خود بیگانگی این افراد شده است. (در اینجا عینِن جملاِت کتاب نقل نشده است) چنانی که این افسر تصوراتش را بیان کرده، درواقع در حکومتهای دیکتاتوری، افراد اعم از زن و مرد، نمیتوانند بر خلافِ امر و خواستۀ دیکتهگر شان، پایشان را کج بگذارند. در آن صورت رگ غیرتِ ناموسدار(دیکتاتور) میپُندد و با تمام قوای در اختیارش میخواهد نوامیس را سر جایشان بنشاند. در واقع در جهان ارادۀ آزادی وجود ندارد. چنانی که بحث حاضر هویدا می سازد مردان و زنان تحت سلطۀ دین و فرهنگ ودیکتانور و بسیاری از عوامل دیگر قرار دارند که در واقع اندیشه، حرکت و تصامیم نهایی را مهندسی میکنند. در این صورت چه باید کرد؟ مردان چه باید بکنند؟ آگاهی، آگاهی، آگاهی! مردان باید به این نتیجه برسند که: چوپان خوب و چوپان بد وجود ندارد، هیچ دستورالعملِ مطلقی برای تمام بشریت وجود ندارد. هیچ خوبِ مطلقی برای تمام انسانها و هیچ بد مطلقی برای تمام زمانها و مکانها وجود ندارد. اینگونه؛ به بارِ توافق و تعهد و وفاداری و اخلاقیات در پیوند بیاندیشند نه به دساتیرِ پوسیدۀ انتقالی. تا زمانیکه آگاهی، سراسری نشود مردان هم قربانیانِ غیر مستقیمِ ناموسداریشان هستند. مردانِ آگاه باید موضعشان را به درستی و مشخص و روشن اعلام بدارند و در عمل نشان دهند که از این محدودیتهای نابهنجار اجباری گذشته اند. سپس مسئولیت و منافع اجباریشان را واگذار نموده، به زنان حق برابر بدهند. حق برابر نه فقط در ارث. بلکه در تمامِ ساحاتِ حقوق خانواده و مدنی و تجارت و نظامی که به انسان آزادی میدهد. یک نظامِ شکوفا کننده است. اگر ارزشی وجود دارد در "انتخاب" است. نه تحمیل. پ ن: نگاهِ فلسفی به "غریزۀ کورِ انسان" حاکی از این است که: انسان را غریزۀ کور هدایت میکند. غریزۀ کوری که حیوانی است، محصولِ خانواده، محیط و فرهنگ و درونِ "وحشی" حیوانی _ انسان است. غریزۀ کورِ انسان به دو دلیل اصلاح نمی شود؛ یکم، خیلی از غرایز انسانی تا بحال شناخته نشدهاند و نیاز به کشف دارند. دوم، بعد از کشف این غرایز، انسان نمیتواند برایش راهکار بسازد زیرا که خانواده، محیط، فرهنگ، نیز درگذشتِ زمان "رنگ" جدید به خود میگیرند و با رنگ "گرفتنِ جدید" "غریزه" کور وحشی درونی انسان نیز تغییر میکند و این سلسله ادامه دارد. در نهایت در هر دورهای زمانی انسان به اساس غریزه کور خود راهبری میشود "راهبری" که عقل و شعور نیزدر مقابلاش زانو میزند.