همیشه فکر میکردم که بزرگ که شوم، زندهگیام در دستان خودم خواهد بود و میتوانم برای حق خود بجنگم و برای آزادیام فریاد بزنم. اما حالا فهمیدهام که گاهی، حتا نزدیکترین کسانت هم میتوانند مانعی باشند برای همان آزادییی که دنبالش هستی. من دختری از تخار هستم؛ دختری که همیشه آرزو داشتم برای حقوق خود و دیگر زنان کشورم بجنگم. اما خانوادهام – مخصوصاً پدرم – همیشه مخالف من بودند. میگفتند دختر نباید در خیابان فریاد بزند و با سرنوشت خود بجنگد. اما من باور داشتم که اگر سکوت کنم، همه چیز برای همیشه از بین میرود که چنین هم هست. برای همین، برخلاف خواست خانوادهام، در یکی از تظاهراتهای زنان در کابل شرکت کردم؛ فریاد زدم، پلاکارد در دست گرفتم و کنار زنانی ایستادم که مثل من رؤیای آزادی داشتند. اما این فریادها دوام نیاورد؛ طالبان ما را محاصره کردند و مرا همراه با چند زن دیگر به زندان بردند. بیستروز در سلولی تاریک و سرد بودم. مرا بارها بازجویی کردند؛ تهدید کردند؛ تحقیر کردند؛گاهی ساعتها بدون آب و غذا نگهداشته میشدم و گاهی هم صدای فریاد زنانیرا میشنیدم که از درد زخمهایشان ناله میکردند. هر روز از من میخواستند که پشیمان شوم که بگویم اشتباه کردم. اما من به پاسخ خواست آنان سکوت اختیار میکردم. ترجیح میدادم درد را تحمل کنم تا اینکه بگویم کارم اشتباه بوده است. در نهایت، نه مقاومت من، بلکه عذر و زاریهای پدرم باعث آزادیام شد. او هزینه هنگفتی پرداخت کرد: به طالبان قول داد که من دیگر فعالیت نخواهم کرد؛ التماس کرد که مرا آزاد کنند. وقتی این را شنیدم، قلبم شکست. نه به خاطر دردهای زندان، نه به خاطر تحقیرها، بلکه به خاطر اینکه پدرم برای آزادی من به کسانی که ما را سرکوب کردهاند، التماس کرده بود. حالا در خانه هستم، اما آزاد نیستم. زندان طالبان تمام شد؛ اما زندانی جدیدی آغاز شده است: خانۀ خودم. پدرم اجازه نمیدهد تنها بیرون بروم؛ چون میترسد که دوباره دستگیر شوم؛میترسد من دوباره بجنگم. اما من نمیتوانم این محدودیت را تحمل کنم؛ میخواهم دوباره فریاد بزنم؛ دوباره برای حقوق زنان بایستم. اما حالا دو دیوار در مقابلم قرار دارد: یکی طالبان، دیگری خانوادهام. من هنوز همان دختر هستم و با همان رؤیاها. حالا میدانم که گاهی زندان، فقط چهاردیواری نیست؛ گاهی میتواند خانهیی باشد که در آن هیچ امیدی برای رهایی نداری.
ما ...