امشب، مثل بسیاری از شبهای دیگر، نشستم تا برای ادامه پژوهش بخوانم. دو متن، بهظاهر جدا از هم، اما بهطرزی مرموز با هم پیچیده بودند. هر دو از آمریکا میگفتند، اما هرکدام با زبانی متفاوت: یکی علمی، تحلیلی، ساختارمند؛ دیگری شکسته، پر از خاک، پر از آتش، پر از زخم. یکی از درون ساختارهای قدرت، نهادها و ارزشها؛ دیگری از بیرون، از میان ویرانهها، استخوانهای سوخته، و سکوتهای پر از فریاد. در متن اول، دنبال این بودم که بفهمم چه چیزی نهادگرایی آمریکایی را اینقدر استوار و پایدار کرده. چطور دموکراسی، این مفهومی که در بیشتر نقاط جهان در حد شعار و آرزو باقی مانده، در آنجا بافت اجتماعی پیدا کرده، نفس میکشد، بازتولید میشود؟ دنبال فاکتورهای عینی بودم، ساختارها، سنتها، نهادها، شاید حتا اسطورههای پنهانیشان. این نوع خواندن برای من آشناست. یک جور مطالعۀ دقیق، هدفمند، تحلیلمحور. این متن تمام شد. بعد وقفه پانزده دقیقهیی رفتم به متن دومی که قرار بود بعدش بخوانم. متن دوم دربارهی تاریخ افغانستان بود. کتاب «تکه تکه شدن افغانستان» اثر بارنِت روبین، روایتی از جنگ، خشونت، و حافظۀ سوختۀ یک ملت. خیلی ساده شروع شد، اما فقط چند خط پیش رفتم که به جملهای برخوردم که همه چیز را متوقف کرد:«گرچه کشتار آنها بیش از یک روز طول کشید، اما دردِ سوختن، تکهتکهشدن و شکستنشان، و اندوه بیپایان بازماندگان، به همان اندازه واقعی است». نمیدانم چرا این جمله، اینقدر مرا از جا کند. نه اینکه برای اولین بار باشد که چنین تصویری میدیدم. من اهل همین خاکم. بزرگشدۀ همین فضا، با همین صداها، با همین غمهای مدفون در هر کوچه و خیابان. اما چیزی در این جمله، شاید آن مقایسۀ نادیدنیاش با برجهای فرو ریختۀ آمریکا، یا شاید همان واژهی «زمان» که به شکلی خزنده از میان خطوطش میگذشت، ذهنم را قفل کرد. نویسنده در ظاهر داشت از یک دورۀ مشخص حرف میزد؛ از کابلِ ۱۹۹۸، از رانندهیی که ویرانههای پایتخت را نشانش میدهد، از دارالامان سوخته، از جادۀ میوند مسطحشده. اما در پس این تصویر، چیز دیگری جریان داشت: زمان: زمانی که نه جلو میرفت، نه عقب میرفت، فقط میماند. زمانی که بهجای حرکت، تکرار میشد. بهجای ترمیم، گسترش مییافت. برای لحظاتی، همۀ آنچه از خواندن متن اول یاد گرفته بودم، در پسزمینۀ ذهنم محو شد. پرسشهایم دربارۀ دموکراسی، نهادگرایی، و بازتولید ارزشهای آمریکایی، جایش را داد به یک حس خاموش، اما عمیق: ما در چه زمانی زندهگی میکنیم؟ نه، منظورم زمانِ تقویمی نیست. منظورم این نیست که در سال ۲۰۲۵ هستیم یا ۱۴۰۴. زمانِ ما، آن چیزیست که در پوست و استخوانمان جریان دارد. زمانی که ساعتها را نمیشمارد، بلکه زخمها را هر لحظه میفشارد. وقتی میگویم «ما»، منظورم نسلیست که با انفجار بیدار شده، با دود صبحانه خورده، با صدای شلیک به مکتب و دانشگاه رفته. نسلی که حتا اگر در یک نقطۀ آرام بزرگ شده، باز هم حافظۀ جمعیاش از تروما خالی نیست. زمانِ ما، ادامهی جنگ نیست، بلکه زندهگی در سایهی جنگ است. نمیدانم چرا دقیقاً در همان لحظهیی که داشتم این جملۀ متن را میخواندم، تصویری از کودکیام در ذهنم جان گرفت. تصویری که مدتها فراموشش کرده بودم. یا شاید سالها تلاش کرده بودم که فراموشش کنم: شبی زمستانی بود، برق مثل همیش رفته بود، خانۀ مان تاریک و سرد. پدرم کنار پنجره ایستاده بود، رادیوی کوچکی در دستش. اخبار را آرام گوش میداد، بیآنکه چیزی بگوید. من کنارش ایستاده بودم، به تاریکی خیره شده بودم. ناگهان صدای خشک و بریدۀ رادیو فضای خانه را شکافت؛ گوینده با لحنی بیاحساس از انفجاری تازه در قلب کابل خبر داد. برای چند لحظه، زمان ایستاد و هوا سنگین شد، انگار نفسِ خانه گرفته باشد. سکوتی سرد پس از خبر نشست، سکوتی که بیشتر از خود انفجار، ذهن را به هم میریخت. پدرم فقط یک جمله گفت: «باز یکی دیگر...». آن شب، نخوابیدم. نه از ترس، که از فکر. از اینکه چطور مرگ، در این سرزمین، اینقدر آرام، بیصدا، و بیاهمیت شده. چطور آدمها در یک جملۀ ساده گم میشوند: «باز یکی دیگر...». این همان زمان است. زمانی که در آن، فقدان، تکرار میشود. اندوه، عادی میشود. درد، قابل برنامهریزی میشود. و سؤال من امشب، پس از خواندن آن جملهی لعنتی، این بود: آیا ما باید با این زمان کنار بیاییم؟ آیا باید آن را بپذیریم؟ آیا باید با آن همزیستی کنیم؟ یا هنوز راهی برای خروج هست؟ من جامعهشناسام. یا دستکم تلاش میکنم باشم. یاد گرفتهام که نباید تسلیم احساس شوم، باید تحلیل کنم. بفهمم، با مفاهیم و نظریهها کار کنم. اما گاهی مفاهیم، مثل شبکههای نازک عنکبوت، در برابر واقعیتی مثل این زمانِ رنج، فرو میریزند. در همان حال که داشتم سعی میکردم ادامۀ متن را بخوانم، ذهنم مدام عقب میرفت؛ به کلاسهای دانشگاه، به گفتوگوها دربارۀ وبر و پارسونز، به مدلهای توسعه، به دادهها. و همزمان، صدای انفجار در خاطرهام تکرار میشد. تصویر رانندهیی که کابل ویران را نشان میدهد، میآمد جلوی چشمم. تصویر کابل سوخته، انگار از کتاب بیرون زده بود. شاید مسأله این است: ما با دو زبان زندهگی میکنیم. یکی زبان تحلیل و دانشگاه، یکی زبان زخم و حافظه. و گاهی، این دو زبان با هم نمیخوانند. یا اگر بخوانند، یکی همیشه بر دیگری سایه میافگند. از خودم میپرسم: اگر این زمانِ رنج، همچنان بر زندهگی ما مسلط بماند، چه اتفاقی برای فهم ما از «آینده» میافتد؟ اگر آینده همیشه با گذشته تکرار شود، آیا هنوز میتوان دربارۀ توسعه، تغییر، و حتی امید حرف زد؟ شاید تنها راه، نوشتن باشد. نه نوشتن بهمثابه تحلیل، بلکه نوشتن بهمثابه شهادت. بهمثابه ثبت چیزی که نباید ناپدید شود. من امشب میخواهم بنویسم. از رنجی که در زمان گسترده شده. از تاریخی که هنوز زنده است. از شهری که در خاکستر ایستاده، از ذهنی که میخواهد بفهمد اما نمیتواند نادیده بگیرد. نمیدانم چقدر دیگر باید بنویسم. فقط میدانم هنوز تمام نشده. فقط میدانم که گاهی یک جمله، از لابهلای هزار متن، میتواند همهی پرسشهایت را تغییر دهد و گاهی، این تغییر، خودش یک شروع است. ساعت 4 بامداد؛ تهران – ایران
ما ...