ما ...
نویسنده : حافظ
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی چو گل گر خردهیی داری خدا را صرف عشرت کن که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی ز جام گل دگر بلبل چنان مستِ میِ لعل است که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیآموزی چو امکان خلود ای دل دراین فیروزه ایوان نیست مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی طریق کامبخشی چیست؟ ترک کام خود کردن کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی ندانم نوحهٔ قمری به طرف جویباران چیست مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی؟ مِیی دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش خدایا هیچ عاقل را مبادا بختِ بد روزی مِی اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش که بخشد جرعهٔ جامت جهان را ساز نوروزی نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی از سعدی درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد علیالخصوص که پیرایهیی بر او بستند کسان که در رمضان چنگ میشکستندی نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را که مدتی ببریدند و باز پیوستند به در نمیرود از خانگه یکی هشیار که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست که سروهای چمن پیش قامتش پستند اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند مثال راکب دریاست حال کشته عشق به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند به سرو گفت کسی میوهیی نمیآری؟ جواب داد که آزادگان تهیدستند به راه عقل برفتند سعدیا بسیار که ره به عالم دیوانگان ندانستند