ما ...
نویسنده : ضیاءالحق مهرنوش
دکتر محمدجواد اعتمادی، در کتاب «بهعبارت آفتاب» که به ارزیابی «زندگی، تجربهها و آموزههای مولانا» پرداخته است، باور دارد که چهرههایی چون مولانا، در دو نقش، [بشر را] آموزگاری و راهنمایی کردهاند: دستهیی از طریق تجربهها و آموزههایشان و گروهی از طریق زندگانیشان. محمّدعلی موحّد، در کتاب «باغ سبز» باورمند است که «آدمهای مثل مولانا اسطوره شدهاند. این [مولانا] یکموجودِ اسطورهیی است. اسطوره اصلاً شانش این است. میخواهد چارچوب زمان و مکان را درهم بشکند. میخواهد از محدودیتهایی که طبیعت قایل شده، بیرون برود. بدون تردید، زندگانی خداوندگار بلخ که یکی از اسطورههای زبان و ادب فارسیدری است، از چنین سرشت و سرنوشتی برخودار است. از همین چشمانداز است که زندهیاد دکتر عبدالحسین رزینکوب مینویسد:«حقیقت آن است که در مقابلِ تعالیم سرشار از اسرارِ بلندی که مولانا در مثنوی و در غزلیاتِ خویش آنها را بهصورت شعر سرود، زندگی او هم در یکسلوکِ روحانی مستمر که از همان سالهای کودکی وی آغاز شد، شعری بود که مولانا آن را نسرود، آن را ورزید، تحقّق داد و بهپایان برد». در میان پژوهشها و تحقیقاتی که پیرامون جلالالدین محمدبلخی نگاشته آمده است، کمتر پژوهش، کتاب و رسالهیی پیدا میشود که تصویری از زندگی خداوندگار بلخ ارایه نکرده باشد. امّا، باوجود این همه پژوهش و تحقیق، بهزبان مولاناپژوه مغفور ترک، عبدالباقی گولپینارلی، «زندگانی مولانا را ابرهایی از مناقب پوشانده است و حیات وی در ورای دود باورهای صوفیانه، حتالت مجهول بهخود گرفته است. در این جستار، بخش اعظم از زندگینامهها بررسی گردیده و شالودۀ آنها، در این نوشتار گِرد آمده است. تلاش نمودهام در این جستار تصویر نسبتاً شفاف و خالی از هرگونه غبار و مهآلودگی از زندگانی خداوندگار بلخ ارایه نمایم. خوانشی از زندگی مولانا از دیدگاه دکتر اعتمادی، «در زندگی مولانا از دو جهت میشود نگریست و در آن تامل و جستوجودکرد: یکی بهجهت شناختِ بهتر و ژرفتر او برای درک و شناخت درستتر آموزههایش و دیگری بهجهتِ اشارات و نکاتی که میتوان از تجربۀ زیستۀ مولانا آموخت. باتوجه بههمین رویکرد، ضرورت دارد تامل در زندگی مولانا را از سالهای کودکی و نوجوانی او آغاز کرد. زندگی مولانا در سالهای کودکی و نوجوانی و جوانی، دو جنبۀ مهم دارد: یکی تجربههای معنوی و دریافتهای روحانیاش و دیگری، مواجهۀ عمیق و مستقیم او با مقولۀ درد و رنج». به اتفاقِ بیشترِ مناقبنویسان و مولویپژوهان، در ششم ربیعالاول 604 مهتابی و 15 میزان 586 آفتابی(نویسندۀ کتاب «راز مولانا» که از پژوهشهای تازه در حوزۀ مولویشناسی دانسته میشود، هشتم میزان 586 را قید کرده است کودکی در خانواده بهاءالدینولد(543 – 628) معروف بهسلطانالعلما، در بلخ، چشم بهجهان گشوده که نامش را «محّمد» گذاشتند. دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، در مقدمۀ پرمایه و فرّاخدامنی که برگزیدۀ غزلیّات شمسالّدین تبریزی نگاشته، برنامِ «جلالالدین» پیرامون مولوی را «امر مسلم» دانسته و نبشته است:«خداوندگار و مولانا از تعبیراتی است که در زمان او دربارهاش رواج داشته است». از دیدگاه دکتر کدکنی برنامِ «مولوی» «از عناوینی است که در قرنهای بعدی و شاید نخستینبار، در قرن هشتم یا نهم در مورد او بهکار رفته است. برد گوچ(متولد 1952) را عقیده براین است که «جلالالدین» را پدرش گذاشته است. از نظرگاه وی، مولوی «…در واقع، مردِ بوده پیچیده در لایهیی از نامها و القاب. لقبِ دیگری که پدرش بهمولانا داد، جلالالّدین بود. بهاءولد، در یکی از خاطرات خود، بهشکل ظریفی، پسرش را «جلالالدّین» محمدِ من خواند». روانشاد، استاد بدیعالزمان فروزانفر، نامِ پدر مولوی را «محمّد بن حسین خطبیبی» مقلب به«بهاءالدینولد» و «معروف بهسلطانالعلما» ثبت کرده است. گروهی از پژوهشگران، از جمله برد گوچ، نسب پدری مولوی را به ابوبکر صدّیق ـ رض ـ خلیفۀ اول پیامبر رساندهاند. اما دکتر کدکنی و مولویشناسیِ مغفور ترک، عبدالباقی گول پینارلی، در این زمینه تردید کردهاند. استاد کدکنی نگاشته است:«نیاکان او، [مولوی]، همه از مردم خراسان بودند. خود نیز، همواره خراسانی بودن خویش را از یاد نمیبرد. بااین که عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان یاد میکرد و خراسانیان آن سامان را با عنوان همشهری خطاب میکرد. مولانا در این زمینه گفته است: از خـــــراسانم کشیدی تا بـــر یونانیان تا درآمیزم بدیشان تاکنم خوش مذهبی بعضی نسبش را به ابوبکر صدّیق، صحابی معروف پیامبر و نخستین خلیفۀ حضرت رسول رساندهاند، ولی اعتباری ندارد». آقای گول پینارلی نیز، در این روایت بهدیدۀ تردید نگریسته و نگاشته است:«دومین و مهمترین روایتی که دربارۀ محمّد بهاءالدینولد شایع است، این است که گروهی او را از اولاد ابوبکر صدّیق میدانند. این مطلب را نخستینبار، سپهسالار برسرِ زبانها انداخته است، ولی در مناقب وی شجرهنامهیی قید نشده است. بهروایت دکتر شیرین بیانی، جلالالدّین، «از یکزندگی پربار، شایسته، والا و سعادت مند برخوردار بوده و خانواده و زادگاه وی در تکوین شخصیّت او» تاثیر فراوان داشته که این رویکرد بهروشنی تمام در زندگی مولانا قابل مشاهده است. علت مهاجرت زمان آغاز مهاجرت خانواده مولانا چندان آفتابی نیست. دکتر کدکنی نگاشته است:«این سفر که از بلخ آغاز شد، باید در حدود سالهای 616، 617 و 618 اتفاق افتاده باشد». از دیدگاه دکترکدکنی، در زمان آغاز مهاجرت، «جلالالدّین نوجوانی در سنین سیزده یا چهارده سالگی بوده است. دکتر عبدالحسین زرینکوب، 617 را قید کرده و افزوده است «…جلالالدین محمّد، سیزدهسال بیشتر نداشت…». آنِماری شیمل، در کتاب «من بادم و تو آتش»، بهزبان دیگر سخن گفته است. شیمل نگاشته است:«گویا خانواده مولانا از سمرقند بهسوی مغرب روانه شدهاند، ولی تاریخ دقیق حرکت و مسیرشان معلوم نیست. چون یادداشتهای بهاءالدین دربارۀ این دوره باسفرش بهخوارزم خاتمه مییابد. سیر و سفر این خانواده در طی دهۀ بعد یا در همین حدود، فقط از روی اخبار تذکرهنویسان که در آن[ها] جای پرسش فراوان است، بر ما معلوم است. دلایل مهاجرت خانواده مولانا نیز، همچون زمان آغاز سفر و دیدار و ملاقاتِ عطار، در هالهیی از ابهام و تردید پیچیده است. بعضی از پژوهشگران، از جمله برد گوچ، علت مهاجرت را «دلایل سیاسی» دانستهاند. آنِماری شمیل نیز، درگیریهای لفظی سلطانالعلما و امام فخرالدین رازی را بی«پایه» خوانده و نگاشته است:«داستانی که بهتکرار بازگفته شده است که بهاءولد، بلخ را را بهخاطر داشمنییی که با فقیه و متاله نامدار، فخرالدّین رازی، بههمرسانیده بود، ترک گفته است، پایهیی ندارد. دلیل مهاجرت وی، ممکن است طبیعت سیاسی داشته باشد». آنِماری شمیل، بهمنظور تقویت نظر خویش، دست استدلال بهدامن سلطانولد، فرزند بزرگ و زندگینامه نویس مولانا دراز کرده و از «ولدنامه» دستآویز گرفته نبشته است: چونکه از بــــلخیان بهاءولد؛ گشت دلخسته آن شه سرمد. ناگهش ازخدا رسید خطاب؛ کـــای یـگانه شهنشه اقطاب. چون تــرا این گروه آزردند؛ دل پاک تـــــرا ز جا بردند. بهدرآ از مــــیانِ این اعـــدا؛ تا فرستیمشان عذاب و بـلا. شیمل در ادامه نوشته است:«تا وقتی که سال مهاجرت بهاءالدینولد از وطن مالوف خود معلوم نشود، این پرسش که آیا وی خطر قریبالوقوع حملۀ مغولان را پیشبینی کرده بوده است یا نی، بیجواب میماند. ممکن است این حادثه میان سالهای 612 مهتابی/ 1215 میلادی و 617 مهتابی/ 1220 میلادی رخ داده باشد. ممکن است خانوادۀ مولانا بهقصد زیارت مکه رفته باشند…». در زمینه دیدار و ملاقات شیخِ شورآفرین نیشاپور، عطار نیشاپوری نیز، آسمان تردیدها چنان تیره و مهآلود است که از ورای آن بهمشکل میتوان واقعیت را نگریست. فرانکلین لوییس، دیدار جلالالدین و شیخ عطّار رد کرده است. او مینویسد:«کمترین نشانهیی دارای اعتبار، حاکی از اینکه مولانا عطار را دیده باشد، در دست نیست ـ بهجز حکایتی که دولتشاه، در سدۀ نهم/ پانزده میلادی، نقل کرده است ـ این حکایت دولتشاه، بهصحت روایت تاریخ شهرت ندارد». در سوی دیگر، دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، متنپژوه و استاد توانمند و ظریفکار ایرانی باور دیگری دارد. کدکنی، در برابر روایت لوییس، از «ناگزیر بودن این دیدار» سخن گفته است:«بسیار طبیعی است که در حدود سال 618 که خانوادۀ مولانا از بلخ بهسوی مرکز ایران و از آنجا بهسوی بغداد و حجاز در حرکت بودهاند، در نیشابور توقّفی داشته باشند، یعنی ناگزیر از این کار بودهاند. پس هیچ دلیلی برای ردّ داستانی که بعضی تذکرهها در باب دیدارِ سلطانالعلما و عطار نیشاپوری نوشتهاند، نداریم». آنِماری شیمل نیز، این دیدار را افسانه و ساختۀ ذهنی تذکرهنگاران میداند. از دیدگاه وی، «… میان جلالالدین و عطار اتفاق دیدار اتفاد، امّا این افسانه میتواند ساختۀ تذکرهنویسان باشد که میخواستهاند پیوند محسوس میان این دو پیشوای روحانی برقرار سازند». کاروان زایر بلخ، همراه با وحشت هجومِ تاتار و آوازۀ جنگ و هجوم، در نخسیتن گام، پس از ترک شهر بلخ، به نیشاپور ـ یکی از شهرهای بزرگ خراسان ـ رسیدند. این شهر، باوجودی که در این روزها، در نگرانی و اضطراب فوق العاده بهسر می برد؛ از چند سو، برای جلال الدین محمد خردسال، شهر رویایی مینمود: از یک سو زنده کنندۀ یاد ابوسیعدابوالخیر و مجالس «رقص» و «سماع» صوفیان روزگاران گذشته و آنچه در باب زندگی کوتاه مدت شیخ مجدالدین بغدادی، صوفی و عارف شهید عصر، در فرایند سالهای پسین خوانده یا شنیده شده بود، بود و از سوی دیگر، یاد امام محمد غزالی، یاد حکیم عمر خَیّام و یاد دوران سنجر و حادثۀ غز و شاید خاطرۀ احوال و اشعار امیرمعزی شاعر، چیزی بود که در آن روزها، اندیشۀ کنجکاو کودک خانوادۀ بهاءولد را در حین عبور از این شهر مینواخت. نیشاپورکه در این روزها، یکی از کانونهای فرهنگ و تمدن و معرفت و معنویت بود و درست در همین زمان، به وجود شیخ شورآفرین، نویسندۀ تذکرهالاولیا، عطّار نیشاپوری ـ 553- 618 یا 627 ـ می بالید؛ از لحاظ اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نیز حالت عادی داشت. آوازۀ هجوم خانِ جهانگشا، چنگیزخان مغول که تمام ماوراءالنهر و خراسان را به گونۀ مبهم و مرموز، غرق وحشت میداشت، این شهر را نیز غرق اندیشۀ نابودی کرده بود؛ چون یکی از هسته های پرورش علم و فرهنگ بود و گذشته از این، یکی از شهرهای زیر فرمان شاهِ مستبد خوارزم بود. با این همه، وحشت و نگرانی که سرا پای شهر نیشاپور را غرق کرده بود، برای جلال الدین خردسال که تازه پیر شورآفرین نیشاپور، نسخۀ منثوی «اسرارنامۀ» خود را برایش هدیه کرده بود (قرار گزارشهای جامی و نظامی عروضی که در زمینۀ شناخت زندگی بهاءولد و جلال الدین، منابع دست دوم شمرده میشوند؛ این روایت در «ولدنامۀ» سلطانولد، «رسالۀ سپهسالار» و «مناقب افلاکی» نیامده است) «سیر در افقهای ناشناخته، طلوع و غروب خورشید و ماه را برایش رویا انگیز میکرد. جاده های پرغبار، دره های سای هور و قله های ابرآلود، روح رویایی او را به سوی دنیای ماورای حس [و اندیشه فرا] میخواند. جلال الدین خردسال که از نزدیک گواه این رویکردها به ویژه روایتی که پسانها، پس از در گذشت جلال الدین، گروهی از مناقب نگاران ـ جامی و نظامی ـ در تذکره های خود یاد کرده اند، بود و این همه را در حافظۀ خود ثبت میکرد. به گمان غالب، تأثیر پذیریاش از عطار نیشاپوری از همینجا آغاز شده باشد. به هرحال، قافلۀ بل خزادگان که بهاءالدین نشسته در «عَماری پیشاپیش همراهانش که جماعتی بس انبوه از علما و فضلا» بودند، سفر کرد(روایت افلاکی)؛ همینکه شهر نیشاپور را ـ با آن همه یاد و خاطره، به ویژه درگیری های کلامی خَیّام و غزالی ـ ترک کردند، «… از راه بیهق ـ سبزوار ـ بُسطام و سمنان به «ری» رفتند و از آنجا رهسپار بغداد، پایتخت دستگاه اداری خلیفه گردیدند. قرار روایت های مناقب نویسان، به ویژه افلاکی، همینکه خلیفه این خبر بشنید؛ مشاور روحانی خود، شهاب الدین عمر سهروردی ـ در گذشت 632 مهتابی/ 1234 میلادی ـ را فراخواند تا روشن کند که این [قافلۀ] تازه وارد از آن کِیست. سهروردی از گپهایی که خلیفه برایش گفت. بی درنگ، پی برد که بهاءالدین است و با همۀ بزرگان بغداد رهسپار خوش آمد گویی شد. افلاکی، گزارش خود را اینگونه ادامه میدهد که گرچه بهاءالدین خلیفه را سخت تحقیر کرد، با این وصف، خلیفه از او خواست که [آدینه] روز (روزِ جمعه)، در مسجد جامع وعظ گوید. با آنکه چندین مسجد جامع در بغداد بوده، «مسجد جامع» بهگونۀ ویژه بهکار رفته است. بهاءالدین، در پهلوی این وعظ، دوباره خلیفه را سرزنش میکند که «خلف صالح» نیست و «در دینِ شریعت، بی شریعتی» می ورزد و با واژه های وامی(استعاری) او را تهدید میکند که یورش های «تنگ چشمان آتش چشمان»، مغول، زود به وقوع می پیودد. روایت سپهسالار کم آب و رنگتر است. سپهسالار، در ضمن تلویحی، میگوید که خانوادۀ ولد یک ماهی در بغداد ماندند. خانوادۀ بهاءولد، پس از چندی زندگانی در شهر افسانه یی هزارویک شب، رهسپار خانۀ خدا ـ «مکه» ـ گردید و «پس از ادای زیارت خانۀ خدا، روانۀ «شام» شد و مدتی نامعلوم در آنجا بهسر برد». پس از این، روایت های سیر حرکت بهاءولد ـ چه در نگاشته های مناقب نگاران(ولدنامه، رسالۀ سپهسالار و مناقب افلاکی) و چه در نگاشتههای تذکرهنگاران (چهارمقاله و نفحاتالانس) ـ یکدست نیستند. استادفروزان فر، در سالۀ خویش، برای روشنسازی خط سیر زندگی خانوادۀ جلال الدین، رد پای افلاکی را دبنال میکند و از قول او مینویسد:«و احمد افلاکی را باور چنان است که بهاءولد، پس از انجام «حج»، چهارسال در «ملاطیه» و سپس هفت سال در «لارنده»، رحل اقامت افکند و امیر موسا، فرمانروای لارنده، برای وی مدرسهیی بنا کرد. پس از هفتسال زندگی در لارنده، بهخواهش علاءالدین کیقباد، پادشاه سلجوقی روم، بهقونیه روانه شد و بدان شهریار پیوست. استادِ مغفور، فروزانفر، به دنبال روایت افلاکی در مناقب که پس از «ولدنامه» و رسالۀ سپهسالار تحریر شده است، روایت منظوم سلطان ولد را بررسی کرده است. سلطانولد، در ولدنامه، سیر حرکت پدر و پدرکلان خود را به گونۀ دیگر «نظم» کرده است. در روایت سلطانولد؛ «بهاءولد پس از انقضای حج خود، بی سابقه دعوت از علاءالدین کیقباد یا کسان دیگر، به روم آمد و یک چند در قونیه می زیست[بزیست] که خبر او به سلطان نرسیده بود و چون آوازۀ فضل و دانش ظاهری و معرفت و شهود باطنی و کمال نفس و صدق قلب طهارت ذیل و تقوا و زهد بهاءولد به گوش سلطان رسید؛ با امیران قونیه به زیارتش آمد و وعظش بشنید و از سر صدق، دست ارادت در دامن او زد و با خواص خود پیوسته سخن از هیبت دیدار و قوت تأثیر سخن بهاءولد کردی.» سرآغاز این روایت منظوم، در ولدنامه، چنین است: آمد از کـــعبه در ولایت روم؛ تا شدند اهـل روم ازو مـرحوم. تا پایان، بدینگونه: … دایـما با خــواص این گفتی؛ روز و شب در مـدح او سفتی. روایتِ سپهسالار رنگ و بوی دیگری دارد. او تنها روایت میکند که خانوادۀ جلالالدین از سفر حج، از «حجاز»، به راه «سوریه» ـ شام ـ بازگشتند و به «ارزنجان» آمدند(تقریباً، همخوان با روایت جامی). به تناسب سپهسالار، افلاکی پهلوی گنگ روایت را روشن تر میکند و تا اندازه یی، نکته های بیشتری را دربارۀ مسیرآنان بیان میکند:«از عربستان(مکه) رهسپار «دمشق» شدند و از آنجا به «مَلطیه» بیرون آمدند.» در اینجا، مطابق روایت افلاکی، خانوادۀ جلالالدین در سال 614 قرار میگیرد. اگر این تاریخ درست باشد، معنایش این است که آنها در سال 615 مهتابی ـ زمانی بین بهار 1217 و بهار 1218 میلادی ـ از دمشق بگذشته اند. دکتر عبدالحسین زرینکوب که به احتمال فراوان روایتهای سلطانولد، سپهسالار، افلاکی، نظامی عروضی و عبدالرحمان جامی را بررسیده بوده است، در کتاب ارزشمند خود، «پله پله تا ملاقات خدا» که در بنیاد، سیر زندگانی جلال الدین را از با رویکرد روانکاوانه تصویر کرده است، می نویسد:«در مدت چهار سالی که در پایان آن جلال الدین محمد هجده ساله شد ـ 618- 622 مهتابی ـ ردّ پای این خانوادۀ مهاجر را نمیتوان قدم به قدم، در شهرهای شام و روم، دنبال کرد.» او در ادامه مینویسد:«مراسم حج را که در نخستین سال مهاجرت انجامدادنش برای اهل خراسان و عراق ممکن نشد، بهاءولد، ظاهراً، در فرصت سالهای زندگانی در نواحی شام به جا آورد. در این فاصله، سلطان العلمای بلخ، یک چند در استان های جزیره و شام زندگی کرده بود». بههر حال، در هنگامی که بهاءولد با خانواده و «جمیعت بس بزرگ و انبوه» پیروانِ خود، خراسان را بهآهنگ زیارت خانۀ خدا ترک کرد؛ جلالالدین محمد از نگاه بهارهای زندگی، کوچکترین فرد خانوادۀ بهاءالدین ولد بهشمار میآمد. از اینرو، تا رسیدن بهلارنده ـ قَرامان کنونی ـ برداشت و تصویری عجیب و غریبی از ناحیههایی که هنگام گذشتن از آنها دیدار کرده بود، در ذهن وقاد و کنجکاو خود داشت. حتا شبها که بهبستر خواب میرفت؛ حرکت ناگهانی و بدون دلیل پدر از بلخ، زادگاه نیاکانش، دیدار با شیخ نیشاپور، دیدار با شیخالشیوخ بغداد، شهابالدین عمر سهروردی، رفتن بهخانۀ خدا و دیدار سرزمینهای گونهگون با فرهنگها و نگرشهای اجتماعی ـ سیاسی گوناگون، ذهن بلورین مهاجرزادۀ بلخی را بهخود مشغول میداشت و همیشه به اندیشیدن وادارش میکرد. این رویدادها، در بنیاد، با گوهر اندیشۀ جلالالدین محمد گره خورده بود تا اینکه بهشهر لارنده رسیدند و فرش زندگی را برای چهارسال در این شهر گستردند. «وقتی که خانواده مولانا در قونیه اقامت میگزینند و ثبات و امنیتی مییابند، مولانا جوانی است حدوداً بیستودوساله، یعنی دهسال سفر و دربهدری و آوارگی را طی کرده و پشت سر گذاشته بود. بهنظر میرسد تجربۀ این دهسال آوارگی و بیخانمانی نقشِ مهمی در شکلگیری شخصیت مولانا ایفا کرده باشد. دهسالی که غالباً در راهها و در اقامتهای موقّت و کوتاه در شهرهای بین راه و گاهی در کاروانسراها و منازل مسافرین طی شد، برای مولانا مواجهۀ عمیق بود. علاوه بر بیخانمانی و آوارگی، ناامنی آن روزگار که در وحشتِ حملۀ مغول بهسر میبُرد و مشاهدۀ فجایع و حوادث زمانه، بدون شک، در بلوغ و تکامل روحی جلالالدین نوجوان، تاثیر ژرفی گذاشت. در کلام مولانا اشارات نیکویی دربارۀ موضوع رنجها و نقشِ مهم آن در حیات آدمی آمده است». در همین شهر ـ لارنده ـ است که دریکسال ـ 622 مهتابی ـ دو رویداد دیگر را در زندگی، تجربه میکند: درگذشت مادرش، مؤمنه خاتون که آرامگاه او هنوز در این شهر باقی است و عروسیاش با گوهرخاتون، دخت شرف الدین لالای سمرقندی. مرگ مؤمنه خاتون، برای مدتی این دو مهاجرزادۀ بلخی ـ پدر و پسرـ را غرق اندوه و تنهایی کرد. اینکه در این زمان، بانوی دیگر بهاءالدین که از وی به نام دختر قاضی یاد میکند، زنده بود یا خیر، از سرچشمه هایی که در دسترس اند، آگاهییی که بتوان به آن باورمند شد، پیدا نیست. اما، بانوی کوچک و تازهوارد خانۀ بهاءولد که در سمرقند با خانوادۀ ولد آشنایی پیدا کرده بود(یا احوال شان را شنیده بود) و در هنگام مهاجرت به سوی غرب، همراهی شان کرده بود در مدت بسیار کم، توانست جای خالی مؤمنه خاتون را پُر و خانۀ مهاجرزاده های بلخی را غرق سرور و شادی کند؛ به ویژ زمانی که دو پسر برای این خانواده به دنیا آورد. در این میان دعوت و اصرار سلطان روم، علاءالدین کیقباد اول سلجوقی که آوازۀ شهرت و قبول بهاءالدینولد را ـ در ناحیه های ارزن جان، ملطیه و لارنده ـ شنیده بود، مفتون این اندرزپرداز و مدرس خراسانی شده بود. از همین رو، سلطان العلمای بلخی زاده را به قونیه فراخواند. قونیه که در آن سالها، تختگاه سلجوقیان روم بود، مانند بلخ و نیشاپور و مرو و هرات، یک کانون بزرگ دانش و فرهنگ عصر شمرده میشد؛ بدینگونه، بهاءالدین ولد، بدون کدام تردید و دودلی، پیشنهاد علاءالدین کیقباد را پذیرفت و بساط زندگانی را ـ پس از هفتسال زندگی در لارنده ـ برچید و راه قونیه شد(دکترکدکنی، در گزیدۀ غزلیات شمس، از «بهدرازا کشیدن» توقف سلطان ولد و خانوادۀ وی حرف میزند و «هفتسال» را احتمالی میداند:«… و احتمالاً حدود هفتسال در قرامان بودهاند.» . «تختگاه سلجوقیان روم، از بهاءالدین و خانوادهاش، باشور و گرمی استقبال کرد». انگار بهاءالدین ولد میدانسته که این شهر، در آیندۀ نچندان دور، نقطۀ عطف زندگی خداوندگارش، جلال الدین محمد بلخی میشود! دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، در دیباچه پرمایه و فراگیری که بر گزیدۀ غزلیّات شمسالدّین تبریزی نگاشته است، بحث و تبصیره جذاب و خواندنی پیرامون دوران جوانی و دانشاندوزی جلالالدین محمدبلخی دارد. بنابر روایت استاد کدکنی: [مولانا] بیستوچهارساله بود که پدرش ـ سلطانالعلما ـ درگذشت(628 هـ.ق) و او بهخواهش مریدان ویا بنابر وصیّتِ پدر، دنبالۀ کار پدرش را گرفت و بهوعظ و ارشاد پرداخت و در همین روزگار بود که تحت تاثیر تعالیم و ارشاد سیدبرهانالدین محقق ترمذی(متوفای 638) که از مریدان پدرش بود، قرار گرفت. برهانالدین محقق ترمذی، احتمالاً در سال 629 هجری بود که بهروم آمد. مولانا یا بهتشویق برهانالدین ویا براثر کشش و جذبهیی که در خود احساس میکرد، از قونیه بهحلب رهسپار شد تا دانش خود را در زمینههای علوم عصر تکمیل کند. مدت اقامت او در حلب بهدقت روشن نیست. گویا در این شهر بوده که از محضر درس کمالالدین ابنالعدیم(متوفای 660)، در زمینه فقه حنفی بهرهمند گردیده است. پس از آن بهدمشق رفت و حدود چهارسال یا بیشتر در آن شهر اقامت کرد. برطبق بعضی روایات، در این شهر بهدیدار محییالدین ابنِ عربی(560- 638)، عارف و متفکّرِ برجستۀ آن روزگار نایل آمد. مجموعۀ زمانی راکه در حلب و دمشق بود، از هفتسال تجاوز نمیکند. پس از این مدت بهقونیه باز گردید و هم به اشارت سیدبرهانالدین محقق بهریاضت پرداخت تا در کنار علوم ظاهری، از معرفت حقیقی و شهود نیز بهرهمند گردد. مولانا، پس از مرگ محقق ترمذی، نزدیک بهپنجسال، از حدود 638 تا 643 بهتدریس علوم دینی و فقه پرداخت. شمارۀ شاگردان حلقۀ درس او را تا چهارصد تن نوشتهاند؛ هم یادآور شدهاند که او بهروش عالمان دین:«دستار خود را میپیچید و اِرسال میکرد و ردایِ فراخآستین ـ چنانکه سنّت علمای راستین بود ـ میپوشید.» آوازه او در آفاق روزگار پیچیده بود و در میان مردمان، بهعنوان پیشوای دین و ستون شریعتِ احمدی معروف بود. نظر بهروایت آنِماری شیمل در کتاب «من بادم و آتش»، سیدبرهانالدین محقق، «در سال 638 قونیه را ترک گفت و برای اقامت بهقیصریه رفت و در آنجا کمی بعد درگذشت. گور وی در مقبرۀ کوچکی در دامنۀ کوه باعظمت ارجیاس باقی است». دیدار دو یار بهروایت استاد کدکنی، دیدار شمس و مولانا در «هفتم جمادیالآخر سال 642» روی داده است. اما دکتر عبّاس عطّاری کرمانی، «بامداد 26 جمادیالآخر 642 میلادی را قید کرده است. از آنجایی که سرچشمههای روایت دکتر کرمانی چندان روشن نیست، میتوان بهنظر دکترکدکنی تکیه کرد و آن را با اعتبارتر شمرد. گروهی از مولویپژوهان، دیدار دو یار را بهوصلت و اتحاد دو دریا تشبیه کردهاند. نیکلسن، مولویشناس نامی، «نسبت مولوی را بهشمس، مشابه حالت افلاتون به ارستو دانسته است که آفتاب عشق شمس تبریزی پرتوی بر جان پاک مولانا افکند و چنانش تافته و تابناک ساخت که چشمها از نور او خیره شد و روزکوران محجوب که از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند، از نهان تیره خود به انکار برخاستند و آفتاب جانافروز را از خیرگی، شب تاریکی پنداشتند. هرچه بود، این دیدار، سرنخ تغییر و تحول ژرف و شگرف در زندگی مولوی گردید. حتا استاد فروزانفر، این تحول را «انقلاب روحی» خوانده است. از همین جهت، برخی از مولویپژوهان، این دوره زندگانی مولوی را دورۀ باروری دانستهاند. بهزبان دکتر اعتمادی، «مولانا بهکیمیای حضورِ شمس از مقامِ «عالِمِ زاهد»، جهش عظیم داشت بهمرتبۀ «عارفِ عاشق». این پریدن و مبدّل شدن از عالِمِ زاهد و عابد بهعارفِ عاشق، موضوع جستوجویی مهمی است در ماجرای زندگیِ مولانا و درسهایی که میتوان از آن آموخت. دکتر اعتمادی در ادامه مینگارد:«مولانا، پیش از شمس، هم علم و دانش فراوان داشت و هم زهد و تقوایِ بسیار. امّا آنچه در نگاه شمس، گوهر اصلی سلوک بهسوی حق بود، را نداشت و آن عشق بود. بهتعبیر میتوان گفت مولانا به اعجاز دیدار و مصاحبتِ شمس به این گنج بینهایت رسید و قدم در اقلیم عشق گذاشت. عشق، همان امکان و اعجازی بود که بهکیمیای وجود شمس، مسِ مولانای زاهد و عالِمِ را بهزرِ سرخِ عاشقِ طربناک بدل کرد. همان واقعهیی که در کلامِ شمس هم قابل مشاهده است»: وجود من کیمیایی است که برمس ریختن حاجت نیست. پیش مس برابر میافتد همه زر میشود. کمالِ کیمیا چنین باشد. «این جهش و تبّدل از عالمِ زاهد بهعارف عاشق، بهلطیفترین و شاعرانهترین بیان، در کلمات مولانا انعکاس یافته که بیانگرِ نقطۀ مهمی از خطِ سیر حیات مولانا است»: مردِ مجاهد بُدم، عاقل و زاهد بُدم عافتیا همچو مرغ از چه پریدی بگو؟ زمان مصاحبت و همدمی نخست شمس و مولانا را حدود شانزده ماه ثبت کردهاند؛ چون بنابر روایتهای مشهور، شمس در 21 شوّال 643 رخت سفر از قونیه بربسته بوده است. به بیان دکتر کدکنی، در مدت غیابت شمس، «ملالِ خاطر مولانا چندان بود که روح مریدان و یاران را نیز عذاب میداد و ایشان را بدان واداشت تا از رفتار خویش پشیمان شوند و از آستان مولانا دربارۀ رفتارشان نسبت بهمقام شمس عذرخواهی کنند. مولانا، فرزند ارشد خود، سلطانولد را جهت بازیافت شمس بهدمشق فرستاد. شمس، حدود پانزده ماه در دمشق بود. سرانجام، «براثر خواستاری و شوق بیحدِّ مولانا و نامههای فراوان و پیغامهای عاشقانۀ بسیار او، دعوت سلطانولد راکه باجمعی از یاران مولانا بهدمشق آمده بود، پذیرفت و سرنجام، در سال 644 دوباره بهقونیه برگشت. شیرینی تصویر این دیدار را میتوان بهزبان شیخ سعدی بیان کرد: دیدار یا غایب دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بیابان بــرتشنهای ببارد. پژوهندگان، سال غیبت دوباره شمس از قونیه را 645 قید کردهاند. براساس روایت شادروان استاد فروزانفر، سفرهایی که مولانا در جستوجوی شمس انجام داده است، بین سالهای 645 تا 647 بوده است(این دوره را میتوان دورۀ آشفتگی و سرگردانی مولانا تعریف کرد). امّا و از آنجا که خاطر مولانا از پیدا کردن شمسِ ظاهری آرام گرفت(چنان که بهاءولد، در ولدنامۀ خود گفته است:«شمس تبریز را بهشام ندید؛/ در خودش دید همچو ماه پدید، شمس را در چهرۀ صلاحالدین زرکوب یافت و وی را بهعنوان «سلسلهجنبان عشق و آفریدگار شور و شیدایی و بهانه ترنم و ترانهاش برگزید. استاد فروزنفر نگاشته است:«…مولانا که از دیدار شمس نومید گشت، بهتمامی دل و همگی همت روی در صلاح آورد و او را بهشیخی و خلیفتی و «سرلشکری جنودالله» منصوب فرمود و یاران را به اطاعت وی مامور ساخت. سرانجام، شیخ صلاحالدین در سال 657 از محضر مولانا بهدیار معشوق ازلی شتافت. پس از صلاحالدین، مولانا، حسامالدین چلبی را سزاور شیخی و مصاحبت یافت. بهتعبیر استاد فروزان، بهترین یادگار ایام مصاحبت مولانا و حسامالدین، مثنوی معنوی است که نظمسازی آن، بهخواهش وی آغاز شده بود. استاد فروزانفر، در کتاب زندگی مولانا که بهحق، یکی از کتابهای پایهیی در شناخت مولانا و آثار موی دانسته میآید، لحظۀ وداع مولانا با یاران را چنین تصویر کرده است: مولانا گرم صحبت حسامالدین و یاران چون پروانه، بر شمع وجود او عاشق بودند که ناگاه آن توانای عالم معنی، در بستر ناتوانی بیفتاد و بهحمای محرق دچار آمد و هرچه طبیبان بهمداوا کوشیدند، سودی نبخشید و عاقبت، روز یکشنبه، پنجم جمادیالآخر سنۀ 672، وقتی که آفتاب ظاهر زردرو میگشت و دامن درمیپیچید، آن خورشید معرفت پرتو عنایت از پیکر جسمانی برگرفت و از این جهان فرودین بهکارستان غیب نقل فرمود. در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدم؛ بادست اشارتم کـــرد که عزم سوی ما کن. – دربارۀ سال عمر جلال الدین، هنگام رسیدن به نیشاپور، روایت ها گونه گون اند: زرین کوب، نویسندۀ «پله پله تا ملاقات خدا» جلال الدین را «سیزده ساله» دانسته است. اما، فرانکلین دین لوییس، در کتاب گرانارج خود، مولانا: دیروز تا امروز، شرق تا غرب که در بنیاد، پژوهش انتقادی است؛ سال عمر جلال الدین را در این دیدار، ده سال گفته است. – استاد فروزانفر، در رسالۀ زندگی مولانا جلال الدین محمد بلخی، مشهور بهمولوی، نهتنها یکماه زندگی خانوادۀ جلال الدین در بغداد را «رد» کرده است که حتا روایت افلاکی و سپهسالار را ـ در مورد فرود آمدن بهاءولد در مدرسۀ مستنضریه ـ نادرست دانسته است. فروزانفر، مدت زندگی خانوادۀ جلال الدین در بغداد را «سهروز» دانسته است:«بهاءولد بیش از سهروز در بغداد اقامت نگزید و چهارم روز… .»(فروزانفر، از اینکه رسالۀ استادفرزوانفر، تا حال، اصیلترین پژوهش دربارۀ زندگی جلال الدین محمد بلخی دانسته شده است، میتوان این رساله را نسبت بهبعضی خیال بافی های مناقبنویسان و تذکرهنگاران ترجیح داد؛ چون این رساله بعد انتقادی هم دارد. – جامی، در نفحاتالانس، «ارزنجان» را بهجای شام قید کرده است. او آورده است که [خانوادۀ] جلال الدین، پس از ادای حج به ارزنجان رفت و مدت چهار سال در آنجا به سر برد. نکتة قابل یاد کرد این است که«… در سهرورد، دو تن بهنام شهابالدین سهروردی شهرت یافتهاند: یکی شهابالدین یحیا پسر حبش پسر امیرک، معروف به شیخ اشراق و شهابالدین ـ 549- 587 مهتابی ـ که از فیلسوفان نامدار سدۀ ششم مهتابی است. اما شهابالدین عمر بن محمد ـ 539- 623 مهتابی ـ که «شیخالشیوخش» نیز خوانند، یکی از مشایخ بلندپایۀ تصوف است و در فقه و حدیث و عرفان درجۀ عالی داشت و عشق و ذوق صوفیانه را به ارث و کسب بهدست آورده بود؛ چون پدرکلانش، محمد بن عبدالله سهروردی، از بزرگان و پیروان عهد بود و عمویش ابوالنجیب، عبدالقاهر بن عبدالله (490- 563 مهتابی)، در بغداد، رباطی ویژۀ یاران خویش در تصوف برآورد و بسیاری از مردان طریقت را دلباختۀ وعظ و تحقیق خود کرد و به حلقۀ مریدان درافکند و یک چند مدرس نظامیه بغداد بود ـ از 27 محرم سال 545 تا رجب سال 547 مهتابی ـ که سعدی در همین جا به شاگردی مکتب او افتخار یافته است.