ما ...
نویسنده : عبدالله دانش
پس از مرگ کعب پدر رابعۀ بلخی، حارث برادر رابعه بر تخت پدر مینشیند. دریکی از بزمهای شاهانهییکه حارث برگزار میکند، رابعه با بکتاش – که از کارگزاران نزدیک حارث بود – دیدار میکند و رابعه بیدرنگ دل به بکتاش میبازد و عاشق او میشود. عطار نیشاپوری، جایگاه بکتاش را در دربار «کلیددار خزانه» عنوان کرده است. از همانروز بهبعد، آرامش از وجود رابعه رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجود آن دُخت سیهچشم و بلند قامت بلخ، پدید آمد. همواره دیده گانش بهسانِ ابر میگریست و دلش چون شمع میگداخت. چون عشق دختر بر پسر و بهویژه دختر پادشاه بر یک غلام گناهی نابخشودنی بود و ننگی بر دامان خانواده، ازاینرو رابعه از اظهار آن انکار مینمود. عشقی که بر قلب رابعه شعلهور بود، عاقبت پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریاش افکند. رابعه، دایهیی مهربان و دلسوزی داشت که با ترفند و حیله توانست این عشق پنهان را از زبان وی بیرون کشد. در نهایت دایهٔ رابعه که از علاقۀ او به بکتاش آگاه میشود، میان آندو واسطه میشود. رابعه خطاب به بکتاش نامهیی مینویسد و تصویری از خویش ترسیم کرده و پیوست آننامه بهدست دایه میسپارد تا بدو برساند. چون بکتاش نامۀ رابعه را میخواند و تصویر او را میبیند بدو دل میبازد و نامهاش را پاسخ میدهد. این نامهنگاریهای پنهانی ادامه پیدا میکند و رابعه اشعار فراوانی خطاب به بکتاش ضمیمه نامهها کرده و برای او میفرستد. روزی بکتاش، رابعه را در محلی میبیند و هماندم به دست به دامان او میشود. اما بهجای آنکه از دلبَرَش نرمی و دلدادهگی ببیند، باخشونت و سردی روبهرو میشود. رابعه چون میدانست که فاششدن رازشان به مرگ هردو خواهد انجامید، لذا رابعه پاسخ او را بهدرشتی و ملامتی میدهد. بکتاش نا امید برجای میماند و میگوید:«ای بت دلفِروز، این چه ماجراییست که درنهان برای من شعر میفرستی و دیوانهام میکنی و اکنون روی میپوشی و چون بیگانهگان مرا از خویش میرانی؟». رابعه پاسخ میدهد :«از این راز آگاه نیستی و نمیدانی آتشیکه در دلم زبانه میکشد و هستیام را خاکستر میکند، چهقدر گرانبهاست! چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدیدﮤ من طالب هوسهای پَست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـﮥ این عشق سوزان و محرم اسرار من باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانهگان از آستانهام دور شوی». به اساس روایت عطار، روزی لشکر دشمن به حوالی بلخ میرسد و بکتاش به همراه سپاه بلخ به نبرد میرود. رابعه نیز با لباسی روی پوشیده و پنهانی در پس سپاه بلخ به میدان جنگ میرود. بکتاش در گیرودار نبرد زخمی میشود و رابعه که جان بکتاش را در خطر میبیند، شمشیر کشیده و به میانه میدان میرود و پس از کشتن تعدادی از سپاهیان دشمن، پیکر نیمهجان بکتاش را بر اسپ کشیده و از مرگ نجات میدهد. این صحنه را عطار نیشاپوری چنین روایت کرده است. برِ بکتاش آمد، تیغ در کفوزآنجا برگرفتش بُرد با صَف نهادش پس نهان شد درمیانهکس اش نشناخت از اهل زمانه «دیدار رابعه با رودکی و فاششدن عشق رابعه به بکتاش» روزی رابعه در راهی با رودکی روبهرو شد. دراین موجهه هردو شاعر، شعرهای خود را به یکدیگر خواندند و سـﺅال و جوابهایی از همدیگر کردند. عطار نیشاپوری آن واقعه را در کتاب خود«الهینامه» اینگونه درمیآورد: نشسته بود آن دختر دلفِروز - به راه و رودکی میرفت یکروز اگر بیتی چو آبِ زر بگفتی - بسی دختر ازآن بهتر بگفتی بسی اشعار گفت آن روز اُستاد - که آن دختر مجاباتش فرستاد ز لطف طبع آن دلداده دمساز - تعجب ماند آنجا رودکی باز رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشق رابعه به بکتاش آگاه گشت راز را دانست و از آنجا به درگاه شاه بخارا – که به کمک حارث شتافته بود – رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد شده بود. جشن شاهانهیی برپا شد و بزرگان و شاعران نیز اجازه یافتند تا درآن بزم شرکت نمایند و شعر بخوانند. شاه بخارا از رودکی خواست تا به او شعر بخواند؛ رودکی بهپا خاست و چون شعرهای دختر را در حافظۀ خویش داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شده بود و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودکی هم گرم شعر بود و غافل ازاینکه حارث برادر رابعه نیز در آن بزم حضور دارد. رودکی زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بیپرده نقل کرد و گفت: شعر از رابعه دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است؛ چنانکه نه خوردن میداند و نه خُفتن و کاری دگر ندارد جز شعر گفتن و غزل سرودن و نامههای نهانی برای معشوقش فرستادن؛ رازِ شعرهای سوزانش نیز جز این نیست. حارث، از شنیدن این حرفها بسیار خشمگین میشود؛ به بلخ بازمیگردد و پس از یافتن صندوقی حاوی اشعار رابعه در اتاق بکتاش، به گمان ارتباط نامشروعِ آنان، فرمان میدهد بکتاش را در زندان افکنده و رابعه را به گرمابه برده و رگِ دستان او را بگشاید و درِ گرمابه را به سنگ و گچ مسدود کنند. روزِ بعد چون درِ گرمابه را میگشایند، پیکر بیجان رابعه را مشاهده میکنند که با خون خویش اشعاری را خطاب به بکتاش با انگشت بر دیوارهٔ گرمابه نگاشتهاست. بکتاش پس ازآن، به نحوی از زندان میگریزد و شبانه سر از تن حارث جدا میکند، سپس بر مزار رابعه رفته و خنجری بر سینه خود فرو برد و جان خود را نیز به جانآفرین میسپارد. نام رابعه در منابع ادبیّات فارسی رابعه ظاهراً نخستین زن شاعر در تاریخ ادبیّات فارسی در خراسان بزرگ میباشد که از او شعر به ثبت رسیده است. محمد عوفی در کُهنترین تذکرهٔ شعر پارسی«لبابالالباب»، وی را چنین توصیف نموده است: رابعه بنت کعبالقزداری، دختر کعب – اگرچه زن بود – اما به فضل، بر مردان جهان بخندیدی، فارِسِ هردو میدان و والی هردو بیان، بر نظم تازی قادر و در شعر پارسی بهغایت ماهر و با غایت ذکای خاطر و حِدّت طبع، پیوسته عشق باختی و شاهدبازی کردی و او را«مگس رویین» خواندندی و سبب این نیز آن بود که وقتی شعری گفته بود: خبر دهند که بارید بر سر ایّوب - ز آسمان، مَلخان و سرِ همه زرّین اگر ببارد زرین ملخ بر او از صبر - سزد که بارد برمن یکی مگس رویین آوردهاند، زمانیکه ابوسعید ابوالخیر، داستان زندهگی او را شنید، گفت: من این جانب رسیدم و از حال دختر کعب پرسیدم که عارف بودهاست یا عاشق؟ جواب دادند اشعاریکه بهزبان او جاری بوده، دلیل این است که درعشق مجازی، اینقدر سوزوگداز ممکن نیست. در شعرِ او، هَزَل اصلاً وجود ندارد؛ بلکه درهمهجا او ذات قدیم«ج» را خطاب کردهاست. عطار نیشاپوری نیز داستان زندهگی رابعه را در«الهی نامۀ» خویش در چهارصدواندی بیت به نظم آورده و نقل قول ابوسعید ابوالخیر دربارهٔ رابعۀ بلخی و عِرفان وی را چنین بازگو میکند: ز لفظ بوسعید مَهنه دیدم - که او گفتهاست من آنجا رسیدم بپرسیدم زحال دختر کعب - که عارف بود او یا عاشقی صعب؟ چنین گفت او که معلومم چنان شد - که آن شعریکه بر لفظش روان شد، ز سوزِ عشقِ معشوقِ مجازی - بِنَگشاید چنین شعری به بازی نداشت آن شعر با مخلوق کاری - که او را بود با حق روزگاری کمالی بود در معنی تمامش - بهانه بود در راه آن غلامش عطار توانایی رابعه در سرودن شعر را چنین توصیف میکند: به لطفِ طبعِ او مردم نبودی - که هرچیزی که از مردم شنودی همه در نظم آوردی به یک دم - بپیوستی چو مروارید در هم چنان درشعرگفتن خوش زبان بود - که گویی ازلبش طعمی درآن بود مولانا نورالدّین عبدالرحمن جامی، در تذکرهٔ «نفحاتالانس» از رابعه در بخش زنان صوفی نام میبرد و باز با استناد به گفتار ابوسعید ابوالخیر میگوید:«شیخ ابوسعید ابوالخیر قَدّساللّه تعالی سرّه گفتهاست که دختر کعب عاشق بود برآن غلام، اما پیران همه اتفاق کردند که این سخن که او میگوید نه آن سخن باشد که بر مخلوق توان گفت. او را جای دیگر کار افتاده بود». روزی آن غلام آن دختر را ناگاه دریافت، سرِ آستین وی گرفت. دختر بانگ برغلام زد گفت:«ترا این بس نیست که من با خداوندم و آنجا مبتلایم؛ بر تو بیرون دادم که طمع میکنی؟». شیخ ابوسعید گفت:«سخنی که او گفتهاست نه چنان است که کسیرا در مخلوق افتاده باشد». رضاقلیخان هدایت شاه قاجاری، داستان رابعه را تحت عنوان«بکتاشنامه» درکتاب منظوم«گلستانِ اَرَم» خویش در دوهزار و ششصدواندی بیت به نظم درآورده است. مبنای داستانیکه رضاقلیخان نقل میکند، همان شعر عطار است که درآن قصهپردازیهایی کردهاست و بخشهایی از ذوق خویشرا بدان افزودهاست. عرفان رابعه درعارف بودن رابعۀ بلخی دیدگاهها متفاوت است. تمام منابعیکه به عرفان رابعه اشارت کردهاند، به گفتار شیخ ابوسعید ابوالخیر استناد کردهاند. رضا اشرفزاده در کتاب خود حکایت رابعه بر اساس بازمانده اشعار او و گفتار ابوسعید، چنین استدلال میکند که چون خواجه ابوسعید ابوالخیر ذوق تیزبین و لطیف دارد، اصولاً هر بیت و شعریرا تأویل عرفانی میکند؛ ازاینرو اشرفزاده بدینباور است که گفتار شیخ بهصورت حتمی بهمعنای عرفان رابعه نیست. سلیمان راوش نویسندۀ نامدار افغانستانی نیز در مقالۀ خویش زیر عنوان«رابعۀ بلخی یا حمامهیی در حمام خون ذَویّان خرد» معتقد است که عارفانی چون عطار و ابوسعید ابوالخیر، درحقیقت بهجهت حفظ نام و آثار رابعه از گزند کوتهفکران، به وی نسبت تصوف و عرفان دادهاند؛ سلیمان راوش دراینزمینه مینویسد: حضرت عطار، عارفانه جهت غفلت کافران عشق و منکران انسان شمردن زن و حفظ آبروی رابعه، به نوعی عشق انسانی، او را مطابقِ شریعتِ منکرانِ عاطفههای انسانی، عمداً پیوند واژگونه بهچیزی دیگر«عرفانی» میدهد. حضرت عطار نیشاپوری – چنانکه ابوسعید ابوالخیر درحق رابعه الطاف نمود و به بهانهٔ اینکه رابعه نه عاشق بکتاش، بلکه عاشق الله بوده – جسد و مرقد مبارک رابعه را از شر تکفیر و تازیانهنوازی و ویرانی کافران و منکران نجات داد. ذکرِ خیر رابعه از سوی عارف بزرگ و نامی ابوسعید ابوالخیر هم در نهایت، عارفانه و هوشیارانه، برای به سکوت واداشتن کافران عشق و منکران ارزشهای انسانی زنان به عمل آمدهاست. ازاین دو دیدگاه چنان دانسته میشود که عشق رابعه، محض بکتاش بوده و بیشتر جنبۀ زمینی داشته است تا آسمانی. امروزه از رابعۀ بلخی، نهتنها بهعنوان شاعری چیرهدست، بلکه بهعنوان زنی آزاده و آزادیخواه و روشنفکر یاد میشود. رابعه دختری بود خداشناس، مسلمان، متدین و با ایمان و با تقوایی بود و هیچگاهی از طریق راستی و صداقت، عدول نمیکرد. اشعار رابعه از رابعۀ بلخی، ۷ قطعه شعر و به رویتی ۱۱ پارچه غزل و قطعه بهجا مانده است. ظاهراً تمامی شعرهای وی بهدست برادرش حارث معدوم گردیده و متباقی در گذر زمان از بین رفتهاست. اما تعداد کمی از اشعار بازماندۀ وی بیانگر ذوق سرشار و تسلط او بر سرایش شعر فارسی است. رابعه را مادر شعر پارسی خواندهاند. او بحرها و وزنهایی را وارد شعر پارسی نموده که تا پیش از او کسی در آن وزنها شعر نمیسرود. شمس قیس رازی در کتاب المعجم فی معاییر اشعارالعجم، عقیده دارد که دختر کعب در بیت زیر بحری بر بحرهای پارسی را بهنام «بحر مسدّس مُخَنّق» افزودهاست. تُرک از درم درآمد، خندانکآن خوبروی چابُک، مهمانک همچنان از اوست: مرا بهعشق همی متهم کنی به حَیَل - چه حُجت آری پیش خدای عزوجل نعیم بی تو نخواهم جحیم با تو رواست - که بیتو شَکّر زهر است و با تو زهر عسل به روی نیکو تکیه مکن که تا یکچند - به سنبل اندر پنهان کنند نجم زحل این هم از اوست: دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کُناد - بر یکی سنگیندل نامهربان چون خویشتن تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی - چون به هجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من اینک چند نمونۀ دیگر از اشعار رابعۀ بلخی: ز بس گل که در باغ مأوا گرفت - چمن رنگ ارتنگ مانا گرفت صبا نافهٔ مُشک تِبِت نداشت - جهان بوی مشک از چه معنی گرفت مگر چشم مجنون به ابر اندر است - که گل رنگ رخسار لیلی گرفت به مَی ماند اندر عقیقین قدح - سرشکی که در لاله مأوا گرفت قدح گیر چندی و دنیا مگیر - که بدبخت شد آنکه دنیا گرفت سر نرگس تازه از زرّ و سیم - نشان سر تاج کسرا گرفت چو رُهبان شد اندر لباس کبود - بنفشه مگر دین ترسی گرفت عشق او باز اندر آوردم به بند - کوشش بسیار نامد سودمند عشق دریایی کرانه ناپدید - کی توان کردن شنا ای هوشمند عشق را خواهی که تا پایان بری - بس بباید ساخت با هر ناپسند زشت باید دید و انگارید خوب - زهر باید خورد و انگارید قند توسنی کردم ندانستم همی - کز کشیدن تنگتر گردد کمند الا ای باد شبگیری پیام من به دلبر بر - بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر به قهر از من فگندی دل به یک دیدار مهر و یا - چنان چون حیدر کرار درآن حِصن خیبر بر تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر - غم عشقت نه بس باشد جفا بنهادی از بر بر تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی - ز زلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبول دارم - که هرگز سود نکند کس به معشوق ستمگر بر اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری - یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر ایا موذن به کار و حال عاشق گر خبر داری - سحرگاهان نگاه کن تو بدان الله اکبر بر مدار ای بنت کعب اندوه که یار از تو جدا ماند - رسن گرچه دراز آید گذر دارد به چنبر بر چنان عشقش مرا بی خويش آورد - كه صد ساله غمم در پيش آورد چنين بيمار و سرگردان از آنم - كه میدانم كه قدرش می ندانم سخن چون می توان زان سرو من گفت - چرا بايد زديگر كس سخن گفت دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد - بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی - چون به جر اندر بپیچی پس بدانی قدر من