ما ...
نویسنده : نور الله ولی زاده
یکی از پیامدهای ناگوار بحران در یک جامعه این است که مردم نسبت به همه چیز بدبین و مشکوک میشوند. افغانستان با تسلط دوباره طالبان، وارد مرحله جدیدی از بحران شده است. یکی از پدیدههایی که مردم افغانستان در دو سال اخیر به آن بیباور شدهاند، روشنگری و روشنفکری است. هر چند نمیتوان با قطعیت و صراحت حدود زمانی و مکانی، وجود و عدم وجود، میزان پیشرفت و پسرفت و تاثیرگذاری روشنگری را در جامعه افغانستان به سادگی مشخص کرد اما بسیاریها به این باوراند که در بازه زمانی بیست ساله(۱۳۸۰ تا ۱۴۰۰ خورشیدی)، فضا و محیط روشنگری بیش از هر زمان دیگری مساعد بوده و کارهایی در این عرصه انجام شده، که هرچند هدفمند و سامانمند نتوان خواندش، اما انکارش نیز نمیتوان کرد. در این مدت، فضا طوری بود که هرکه میتوانست با هر وسیلهای بهگونه آزادانه به پخش و نشر افکار و عقاید خود بپردازد و خیلیها نیز از این فرصت استفاده کردند. اما وقتی در نیمه سال ۱۴۰۰ وضعیت به گونهای رقم خورد که همه دستآوردهای بیست ساله از دست رفت و مردم به یکباره خود را در درون یک وضعیت فاجعهبار یافتند، لابد این احساس تقویت شد که هرچه در بیست سال گذشته داشتیم هیچ بود و هیچ ارزشی نداشت چون که نتوانست مانع سقوط ما به دامن یک بحران عمیق دیگر شود. امروزه هرجا سخن از روشنگری و روشنفکری در میان آید، واکنشی از مردم مشاهده میشود که میتوان آن را تبارز ناباوری عنوان داد. بویژه در گفتمان عمومی و عامیانه این ناباوری بیشتر مشهود است. امروزه در نظر بسیاریها روشنگری یعنی یک کار بیهوده که فقط آدمهای بیکار، حراف، مغرض و استفادهجو به آن اشتغال دارند. این طرز تلقی، در حالی شکل گرفته که جامعه ما اکنون بیش از هر زمان دیگری به روشنگری نیاز دارد. این در واقع یک تناقضنما را خلق میکند. جامعهای که سخت به روشنگری نیاز دارد، روشنگری را کار بیهوده میداند! نگارنده را اعتقاد بر این است که حل تناقضنمای فوقالذکر، به این معناست که اهمیت روشنگری باید درک شود. مردم باید این را بدانند که یگانه راه نجات مطمین و پایدار که پایداری صلح و ثبات و توسعه انسانی و سپس توسعه سیاسی و اقتصادی را تضمین میکند، شکل دادن/شکلگیری یک جریان هدفمند روشنگری است. هیچ جامعهای به پیشرفت و تعالی نرسیده مگر این که از دهلیز روشنگری عبور کرده باشد. کشورهای اروپایی که امروزه در نظر بسیاریها بهشت روی زمین اند و بسیاریها در جوامع شرقی آرزوی رسیدن به آن را دارند، روند توسعه و پیشرفت را از روشنگری آغاز کردند. آنان سه قرن پیش(قرن هفده) دراین مسیر گامهای ارزندهای برداشتند و از طریق تلاش ممتد و مبارزه نفسگیر با عوامل عقبماندگی و تاریک اندیشی به اینجا رسیدند. با این حال دشوار است که بتوان حکم کرد که در افغانستان کسی ضرورت و اهمیت روشنگری را نمیداند. شاید سخن دقیق در این زمینه این باشد که در افغانستان ضرورت و اهمیت روشنگری به شکل بایسته آن درک نشده است. یعنی در آنچه میتوان آن را درک مردم از ضرورت روشنگری خواند، هنوز ابهام وجود دارد. این را هم گفتیم که نمیتوان منکر انجام کارها و حرکتهای روشنگرانه در افغانستان بود. رویهمرفته در مقاطع مختلف تاریخی تلاشهای روشنگرانه در جامعه ما انجام شده است. یکی از مقاطع تاریخی، اوایل قرن بیست است که همزمان با شکلگیری جنبش مشروطهخواهی در سطح منطقه، در افغانستان نیز روشنگری به حیث یک جریان به راه افتاد اما پیش از آن که بتواند تحول ژرف فکری در جامعه ایجاد کند، دوباره متوقف شد. بسیاریها به این باورند که اصلاحاتی که در دوره سلطنت شاه امان الله آغاز شد یا وعده آن داده شد، نتیجه فشار جریان مشروطهخواهی بود که البته خود مشروطهخواهی معلول جنبش جهانی روشنگری دانسته میشود. شاه امانالله از اوضاع و احوال عمومی جهان و منطقه و برخی از تحرکات داخل کشور، متوجه این نکته شد که روشنگری و مشروطهخواهی یک روند توقف ناپذیر است. او براساس چنین درکی، در یک رویکرد پیشگیرانه تلاش کرد که مدعیات جریان روشنگری را از طریق اعمال برخی از تغییرات و اصلاحات برآورده سازد تا به اصطلاح بتواند لبه تیز شمشیر انتقاد و اعتراض مشروطهخواهان و روشنفکران را از جانب سلطنت منحرف کند. شاید این رویکرد شاه امانالله ناخواسته به ضرر جریان روشنفکری تمام شد. چون این کار در واقع دستکاری در مسیر طبیعی جریان روشنگری نیز تلقی شده میتواند. مسیر طبیعی مثلا در اروپا این بود که ابتدا افکار مردم از طریق روشنگری روشن شد و سپس تحولات سیاسی و اقتصادی رقم خورد. تحولاتی که از یک طرف معلول روشنگری بود و از سوی دیگر چون مردم در روشنایی افکار برتر قرار گرفته بودند، تحولات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی منبعث از جریان روشنگری برای شان قابل هضم بود و مورد استقبال قرار گرفت. اما در افغانستان برخی از اقدامات عملی حکومت که تحت عنوان مترقیسازی جامعه روی دست گرفته شد، جامعه سنتی و محافظه کار را برانگیخت و این امر باعث سرنگونی سلطنت و توقف کل جریان روشنگری شد. پنجاه سال بعد، بار دیگر در اواخر سلطنت ظاهر شاه(ده چهل خورشیدی) به دلیل بازشدن نسبی فضای سیاسی و اعطای برخی از آزادیهای مدنی سیاسی، امید شکلگیری جریان روشنگری زنده شد اما با سرنگونی سلطنت دوباره فضای سیاسی بسته شد. گرچه در دوره ریاست جمهوری محمد داوود و سپس دوره حاکمیت احزاب کمونیستی نیز تا حدودی جامعه افغانستان تحت تاثیر اندیشههای مارکیستی-لیننستی قرار گرفت، که میتوان آن را به نحوی، به این اعتبار که تفکر سنتی و محافظه جامعه را هدف قرار میداد، اندیشههای روشنگرانه عنوان داد اما به هر حال به دلیل بار ایدیولوژیک این اندیشهها و گرایشها و رفتارهای افراطی و خشونتبار احزاب کمونیستی، به تدریج جامعه سنتی افغانستان، سازوکارهای دفاعی خود را در برابر آن فعال کرد و این امر باعث شد که اندیشههای مارکیستی هم نتواند نقش بارزی در بیداری جامعه بازی کند. سپس، چنان که در بالا نیز بدان اشاره شد، در دوره جمهوریت بیست ساله تحت حمایت امریکا نیز فضا و زمینه روشنگری مساعد شد اما به نظر میرسد که تلاشهای روشنگرانه نتایج ملموسی به بار نیاورد. شاید نکته اصلی طرح این پرسش باشد که چرا روشنگری در افغانستان نتایجی را به بار نیاورد که بتوان براساس آن در باره روشنگری و نقش آن در تحولات سیاسی-اجتماعی کشور سخن گفت. در واقع آنچه نمیتوان در باره آن به روشنی سخن گفت، نتایج روشنگری است. چنانکه در بالا اشاره شد، روشنگری در اروپا نتایجی به بارآورد که از آن به عنوان انقلاب فکری، انقلاب صنعتی و انقلابهای گوناگون سیاسی یاد میشود. اما در افغانستان، نمیتوان دقیقا گفت که نتیجه تلاشهای روشنگرانه چه بوده است. در زیر عواملی را برخواهیم شمرد که درعقامت جریان روشنگری در افغانستان نقش داشتهاند: وارداتی بودن/تلقی شدن جنبش روشنگری یکی از آفتهای فکری جوامعه ما و تقریبا کل جوامع شرقی و بالاخص جوامع اسلامی این است که هر پدیده جدید را به اتهام وارداتی بودن، طرد و نفی میکنیم. اینکه جنبش روشنگری در غرب و در اروپا بوجود آمد، به صورت طبیعی این جنبش را در هر جای دیگر دنیا میتوان وارداتی نامید. ممکن نیست که شما در باره روشنگری صحبت کنید اما به فرآیند تاریخی شکلگیری این جنبش در اروپا اشاره نکنید. این الزامن به معنای وارداتی بودن هر اندیشه جدید نیست اما همواره مخالفان جریان روشنگری و نیروهای محافظه کار جامعه میتوانند اندیشههای جدید را برچسپ وارداتی بودن و بیگانه بودن و مغرضانه بودن بزنند. در اینجا ما با یک نوع تعصب فکری و عقیدتی مواجه هستیم. هیچ کس این پرسش را به صورت جدی مطرح نمیکند که چرا باید به محض وارداتی بودن یک پدیده آن را نفی و طرد کرد؟! کما این که در عرصه مادی جوامع ما از چنین رویکردی متابعت نمیکند. همه میگویند که موتر جاپانی و آلمانی و امریکایی و اسلحه روسی و...خوب است و به داشتن آن افتخار هم میکنند، اما با فکر و اندیشه آلمانی و جاپانی و روسی و امریکایی مخالفت وجود دارد و صرفا به این دلیل که از ما نیست و وارداتی و بیگانه است. اعتقاد به دین حداکثری اعتقاد به دین حد اکثری یعنی این که شما معتقد باشید که دین در تمام عرصههای حیات فردی و جمعی بشر برای دخالت و تعیین تکلیف محق است. یکی از مشتقات چنین تصوری از دین، اسلام سیاسی یا دین سیاسی است که در جوامع اسلامی زیاد در باره اش تبلیغ شده و گروههای مبلغ چنین برداشتی از دین، حاکمیتهای سیاسی را در جوامع اسلامی به دست دارند و برداشت خود از دین را بالاجبار بالای دیگران میقبولانند. اما اعتقاد به دین حداکثری تنها مختص گروههای خاص سیاسی و نظامی و حکومتها نیست بلکه بسیاری از افراد جامعه افغانستان نیز چنین اعتقادی دارند و هر اندیشه و فکری را به محک اعتقادات دینی میزنند. این، یک مانع دیگر فرا راه روشنگری است. مداخلات قدرتهای بزرگ در کشورهای سومی این مورد را با یک مثال میتوان بیشتر توضیح داد. اگر شورویها در دهه هشتاد میلادی به حمایت از احزاب کمونیستی، در افغانستان مداخله نظامی نمیکردند و جنبش سوسیالیستی-مارکیستی از طریق فکر و اندیشه راهش را به جامعه افغانستان باز میکرد، اندیشههای مارکسیستی موفقیت بیشتری در تغییر و نوسازی افکار سنتی جامعه افغانستان بازی میکردند. اما با مداخله نظامی روسیه، افکار مارکسیستی لینیستی افکار اشغالگران و تجاوزکاران تلقی شد و جامعه افغانستان در مقابل آن مقاومت کرد و در نتیجه این اندیشهها از سطح سیاسی و حزبی عمیقتر نرفتند و تاثیر ژرفی در عقاید و افکار مردم بجا نگذاشت. به همین گونه میتوان در باره افکار لبرالیستی و دموکراتیک نیز سخن گفت. مداخله نظامی امریکا در افغانستان، باعث شد که دموکراسی و آزادیخواهی و روشنفکری پدیدههای وارداتی با هدف توجیه لشکرکشی امریکا تلقی شوند. یا دستکم مخالفان دموکراسی چنین تعبیری را برجسته کرده و به خورد مردم دادند. این در حالی است که برای ایجاد یک جریان نیرومند فکری در جوامع ما گاهاً مداخله یکی از قدرتهای بزرگ یک ضرورت پنداشته میشود. مثلا مداخله نظامی امریکا باعث شد که یک رژیم قرون وسطیای که فکر و عقیده مردم را افسار زده بود، ساقط شود و مردم افغانستان بیست سال مجال پیدا کنند که آزادی فکر و اندیشه را تمرین کنند. به این معنا میتوان از قرار گرفتن ملتهای جهانی سومی در میان دو آسیاب سنگ سخن گفت. یک طرف حاکمیت گروههای مستبد و مفسد داخلی که فرا راه هرنوع تغییر کیفی مثبت جامعه مانع هستند و یک طرف مداخله کشورهای قدرتمند که میتواند خونین و زیانبار باشد. مردم منطقه ما یا باید حاکمیت گروههای مستبد داخلی را تحمل کنند یا باید اجازه دهند که یک کشور قدرتمند مداخله نظامی کند که به این ترتیب راه به جنگ و هرج و مرج باز میشود و امکان مدیریت اوضاع از سوی نیروهای داخلی به نفع مردم از بین میرود. حاکمیتهای مستبد داخلی اجازه نمیدهند که جریان روشنگری مسیر طبیعی خود را بپیماید و مردم ابتدا از نظر فکری روشن شوند و سپس با آگاهی و شعور سیاسی بالا، سرنوشت خود را بدست گیرند. حاکمیت های داخلی فکر میکنند که انتهای این روند به ضرر شان است و مانع آن میشوند. وقتی مداخله خارجی صورت میگیرد، بخشی از جامعه تحت تاثیر گروههای ملیگرا و محافظهکار، دست به جنگ و تفنگ میزنند که بازهم در این میان قربانی اصلی«مجال تفکر و روشنگری» است. وقتی اروپاییها مرحله تاریخی روشنگری را پشت سرگذاشتند با مشکلات و چالشهایی که امروزه جوامع شرقی و مسلمان با آن دچارند، مواجه نبودند. این یک تفاوت عمده دیگر بین تاریخ روشنگری در غرب و در جوامع شرقی و اسلامی است. فقدان تعهد جدی روشنفکران به رسالت روشنگری بدون شک روشنگری در جوامع سنتی و عواقبمانده یک رسالت است و رسالتی خطرناک. کمترین خطر رسالت روشنگری این است که نمیتوان از آن توقع سود مادی داشت. در دنیای امروز، در هر کاری که در آن سودی متصور نباشد، زیانبار تلقی میشود. اساساً روشنگری کاری بدون توقع مزد برای دیگران است. روشنگری یک نوع رضاکاری است. اما سود مادی نداشتن کمترین خطر کار روشنگری است. علاوه براین، روشنگران باید آماده تقبل هرگونه خطر باشند. زندانی شدن، شکنجه و مرگ میتواند سرنوشت محتوم یک روشنگر باشد. از جانب دیگر در جامعه محافظهکار و سنتی خطر طرد شدن برای روشنگران وجود دارد. در طول تاریخ همیشه کسانی که در جاده روشنگری قدم گذاشتهاند، سرنوشت فاجعهباری برای شان رقم خورده است. مردم یگانه متکای روشنگران اند اما در جوامع سنتی و بسته، روشنگران کمترین حمایت مردمی را دارند. این امر به این واقعیت تلخ اشاره دارد که مردم همیشه تحت تاثیر نیروها و نهادهای حاکم، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی قرار دارند. نیروهایی که شبکهای از روابط پیچیده را برای تداوم سلطه خویش بر مردم تشکیل میدهند. این همه بدان معنا است که روشنفکران یک جامعه باید تعهد جدی به انجام این رسالت داشته باشند تا بتوانند خطرات موجود در این مسیر را متحمل شوند. اما وقتی نتایج کار روشنگری زیاد روشن نباشد، دشوار است که یک روشنگر قانع شود که این همه خطر را متقبل شود. در افغانستان میتوان گفت که شمار روشنفکرانی که پای اندیشههای روشنگرانه خود تا آخر بیایستند بسیار اندک است. ساختارهای اجتماعی پیشا مدرن افغانستان دارای ساختارهای اجتماعی پیشامدرن است. انسان افغانستانی در ساختارهایی همچون خانواده، طایفه، عشیره، قبیله و قوم زندگی میکند و این ساختارها محدوده فکری آنان را تعیین میکند. گرچه تغییر این ساختارها و تغییر افکار قالب شده در ساختارها نیز یکی از ماموریت های روشنگری است اما تغییر ساختارها صرفا با کار فکری روشنگرانه ممکن نیست بلکه باید مناسبات اقتصادی و سیاسی جامعه نیز به کمک جریان روشنگری بشتابد. جامعه افغانستان از نظر اقتصادی نیز یک جامعه نیمه فیودال است و زندگی شهری و مدرن را بسیاری از ساکنان این جغرافیا تجربه نکرده اند. ساختار اقتصادی فیودالی خود نوع خاصی از فکر و اندیشه را تولید و بازتولید میکند. اگر انتظار داشته باشیم که یک جریان روشنگری بتواند تغییرات مهم تودهای را رقم بزند و تفکر جامعه را به شکل گسترده به سمت یک انقلاب فکری روشنگرانه رهنمون شود، چنین انتظاری بدون تغییر ساختارهای اجتماعی و اقتصادی واقعبینانه نیست. باید یک اکثریت قابل ملاحظه از مردم از نظر مادی زندگی مدنی و شهری را تجربه کنند تا بتوان انتظار تغییر افکار آنان را از طریق کار روشنگری داشت. البته تغییر فکریای که تغییر عینی عمده بلافصل را بدنبال داشته باشد. کثرت رسانهها و جهانی شدن فرهنگی، اقتصادی و تکنولوژیک کثرت رسانهها با جهانی شدن در حوزههای فرهنگی، اقتصادی و تکنولوژیک رابطه تناتنگ دارد. جهانی شدن، رسانهای شدن جامعه را تسهیل میکند و برعکس. ما امروز با فرهنگ جهانی شده و اقتصاد جهانی شده و تکنالوژی جهانی شده روبرو هستیم. این امر باعث میشود که یک جامعه و یا یک ملت نتواند به تنهایی استراتیژی تغییر و استحاله فکری-فرهنگی و اقتصادی خود را مشخص کند. شاید صد سال قبل یا حتا پنجاه سال قبل وضعیت به این شکل نبود. روشنفکران یک جامعه خطوط فکری شان مشخص بود و نتایج یک مرحله از کار روشنفکری نیز به سهولت قابل اندازهگیری بود. اما حالا چنین نیست. مردم از طریق رسانهها جهان را مشاهده میکنند. روند جهانی شدن به همان اندازه که تسهیلات بیشتری را برای انتشار افکار و تبادل تجارب مهیا کرده، به همان اندازه برنامههای توسعه ملی را مختل کرده است. حصول توافق روی یک نقشه راه مشخص برای پیمودن مسیر توسعه میان طیفهای مختلف فکری جامعه یک امر دشوار شده است. نظریههای مختلف در عرصههای مختلف نظری در دسترس است و همینگونه تجارب گوناگون پیشرفت و توسعه جوامع در اخیتار سیاستگزاران جوامع توسعه نیافته قرار دارد. کدام مدل نظری مفید و کار آمد است؟ تجربه توسعه کدام جامعه با جامعه ما سازگارتر است؟ پاسخ این سوال ها دشوار است. در واقع ما امروزه نه با کمبود فکر و اندیشه که با انباشت فکر و اندیشه در هر حوزه روبرو هستیم و آنچه برای ما دشوار است، این است که کدام یکی را اختیار کنیم و آن را با واقعیتهای جامعه خود ما تطبیق دهیم. اشرف غنی احمدزی رییس جمهوری مخلوع افغانستان مدعی بود که کتابی در مورد دولتهای شکست خورده نگاشته و از لحاظ نظری میداند که چگونه روند دولتسازی در افغانستان را مدیریت کند اما دیدیم که او دولت افغانستان را به شکست مواجه کرد. او در میان انبوهی از نظریهها درباره دولت سازی و ملتسازی قرار گرفت و در نتیجه نتوانست از هیچ کدام استفاده کند. آنچه بومیسازی تفکر و اندیشه توسعه در یک جامعه خوانده میشود، در واقع با همین دشواری همراه است. چگونه در محدوده جغرافیایی کشور خود ما افکار و اندیشهها و روندهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را در جهت توسعه و پیشرفت و تعالی قرار دهیم؟ پاسخش خیلی دشوار است، چون ما با تنوع و تکثر پاسخها مواجهیم. توهم دانایی/ روشنایی برآیند رسانهای شدن به اعتقاد نگارنده، بوجود آمدن توهم دانایی و یا روشنایی است. مردمی که تصور میکنند که دانا و روشن هستند، به صورت طبیعی اهمیتی به کار روشنگری نمیدهند. این در حالی است که دانایی و روشنایی فقط یک توهم است. ذهن مردم پر است از معلومات گوناگون گوگلی که احساس پر بودن و انباشته بودن از دانایی را به انسان میدهد اما این معلومات عمیق و استراتیژیک نیست و نمیتواند به نفع یک تحول کلان فکری مورد بهرهبرداری قرار گیرد. امروزه تا حد زیادی مرجعیت فکری و عقیدتی از بین رفته است. فرق چندانی بین کسانی که یک عمر کتاب خوانده و پر از احساس تعهد برای پیشرفت و ترقی و رهایی فکر همنوعش از چنبره افکار ناکارآمد است و کسی که از پستهای پراگنده فیسبوکی تغذیه فکری میکند، وجود ندارد. هر دو به یک اندازه خود را صاحب نظر و مرجع تولید فکر و اندیشه میدانند. اعتقاد به رهبران فکری جامعه ضعیف شده است. این به معنای تعالی فکری جامعه نیست بلکه ناشی از توهم دانایی است. البته بسیاریها تفاوتی بین دانایی و روشنایی هم قایل نیستند. تصور بسیاریها این است که انباشته بودن ذهن و حافظه ما از معلومات به معنای روشن بودن و روشنفکری است. این درست نیست. روشنفکری صرفا از دانایی تشکیل نشده بلکه چنانکه گفتیم یک رسالت و تعهد و احساس است. هر آدم دانا ممکن تعهدی به کار روشنفکری نداشته باشد و یا اصلا روشنفکر نباشد. با این حال، با نظرداشت نکات فوقالذکر لابد تصویر تاریکی در باره آینده در ذهن ما شکل میگیرد و شاید این درست نباشد. درست این است که محتاط و امیدوار باشیم. ممکن موانعی را که بر شمردیم بیشتر در معرض این انتقاد قرار گیرد که نگارنده نگاه خیلی ایدهآلیستی را در باره روشنگری در ذهن دارد. اگر این انتقاد وارد باشد، معنایش این است که آینده را تاریک نشان داده ایم و این شاید یک رویکرد روشنگرانه نباشد. دورنما این است که ممکن تحولات ژرف فکری در راه باشد که براساس روششناسی سنتی قابل پیشبینی نباشد. همین رسانههای اجتماعی به همان اندازه که میتواند چالش باشد، به همان اندازه فرصتی برای روشنگری است. ظهور این رسانهها باعث شده که فکر و اندیشه دیگر در مرزهای ملی و کشوری محصور نماند و دولتها و مراجع محدود کننده فکر و اندیشه نتوانند دیگر مانع دسترس عموم مردم به اندیشههای نو و روشنگرانه شوند. اگر به این واقعیت توجه کنیم که نگارنده همین سطور برغم مجبور شدن به ترک کشور بخاطر اندیشهها و افکار ممنوعالنشر در تحت حاکمیت طالبانی، میتواند افکار و اندیشههای خود را در جامعه افغانستان نشر و پخش کند، چنین واقعیتی بسیاری از محاسبات و بدبینیها معطوف به گذشته در مورد روشنگری را دگرگون میسازد. شاید حرف دقیق این باشد که روشنفکران امروزی در جوامع عقبمانده که به وسیله گروههای مرتجع اداره میشوند، در باره تدوین استراتیژیهای جدید فکر کنند. استراتیژیهایی که بتواند روشهای جدیدی را برای ایجاد تحولات فکری در جامعه پیشنهاد کند.