ما ...
نویسنده : ضیاء الحق مهرنوش
چو یکسر خو بهدانش کرد و فرهنگ بدل گــردد بهصلــح و دوستی، جنگ وحشی بافقی اصحاب خرد و دانایی تعریفهای گونهگون و متفاوتی از فرهنگ ارایه کردهاند. هریک از این تعریفها، باتوجه بهمحیط، فرهنگ و جامعهیی که آن اندیشمند و فیلسوف زندگی میکرده است، ارایه شده است. شاید تعدادی از برداشتها و تعریفها، فراگیر و همهشمول باشند و بتوانند فرهنگهای متفاوت و متنوعی پوشش بدهند، ولی تعدادی از این کارکرد برخوردار نیستند. یکی از این تعریفها، تعریفِ نستباً جامعی است که ادوارد تایلر(1645- 1729) ارایه کرده است. این تعریف، در بیشتر کتابها، رسالهها و جستارهایی که پیرامون فرهنگ و فعالیتهای فرهنگی نگاشته آمده است، فراچشم خواننده میآید. از دیدگاه این شاعر امریکایی، فرهنگ «مجموعۀ پیچیدهیی است که شامل دانستنیها، باورها، هنرها، مسایل اخلاقی، قانونها، عادتها و هرگونه توانایی دیگری میشود که بهوسیله انسان، بهعنوان عضو جامعه کسب میگردد.» این تعریف قلمرو فراخی را دربر میگیرد. برپایۀ این تعریف، هرگونه فعالیتی که بنمایۀ آن جامعهسازی باشد، میتواند در چارچوب فعالیت فرهنگی جای بگیرد. بهسخن دیگر، هرگونه فعالیتی که محتوا، درونمایه و پیام آن ترویج آگاهی و بیداری مردم و جامعه باشد و جانشین نفرت و کینه شود و هدفش انسانی و متعالی باشد، میتواند در دستۀ فعالیتهای فرهنگی شمرده شود. - اما اگر از منظر رابرت فراست(1874- 1963)، سرایشگر دیگر امریکایی، بهفرهنگسازی و زمینههای شکلگیری فرهنگ نگاه کنیم، مفهوم دیگری از فرهنگ در ذهنمان پدیدار میشود و آن، مفهوم خشونتگریزی فرهنگ است. در این مفهوم، فرهنگ، یعنی تصویری از انسانی که در مسیر پختگی و کمال قرار گرفته است. از نظرگاه فراست: «نخستین انسانی که بهجای پاسخ دادن بهتوهین، آن را نشنیده گرفت، پایهگذار فرهنگ و تمدن بشری بود.» در این گفتآورد کوتاه ولی پرمفهوم، نخستین موردی که توجه خواننده را جلب میکند، واژۀ «انسان» است. مورد دومی، دوریجستن از خشونتآفرینی است. از بلندای این نگرش انسانی، انسانِ فرهنگمدار، یعنی انسانی که پلههای غارنشینی، زندگی صحرایی، بدویگری، جنگوجویی و خشونتآفرینی را پشت سرگذاشته است؛ انسانی که خویشتن خویش را دریافته است و بهدرکی از ماهیت وجودی خودش رسیده و تلاش مینماید این گوهر گرانبها در پهنۀ بیکران هستی جاری و ساری شود. انسانی که در پی نهادینهسازی جامعه انسانی و انسانیزیستن است، انسانی است که در مزرعۀ کنیه و نفرت و خشونت، دانۀ اخلاق و امید میکارد و میراث انسانی برای نسلهای آینده بهمیراث میگذارد. - پیامد کنشهای فرهنگی و فرهنگسازی، ممکن است در کوتاهمدت نمودار نشود، ولی در درازمدت، شباهتی بهگلها و گیاهانی دارد که از شالوده و عصارۀ آنها عطر تولید میشود. همچنان که عطر با بوی خوشش، بوهای هرزه، گند، متعفن و ناخوش را از محیط زندگی آدمی جارو میکند، فرهنگ و فرهنگسازی، در برابر خشونت، تاریکی، تحّجر، قهقهرا و بربریتاندیشی میایستد و آدمی را بهمدارا، تساهل و روداری دعوت میکند که میوه و فرآوردههای آن همدیگرپذیری، ارجگذاری، احترام بهتنوع و تکثر است. «فرهنگ، سیلان اندیشه است، نباید در برابر آن، در مغز، دیوار چینی درست کرد و از گسترش آن جلوگیری نمود.» فعالیتهای فرهنگی، از هرگونۀ آن، بهچراغهایی میمانند که در هنگام تاریکی، در گوشه و کنار شهر آویخته میشوند. همچنان که خانه بهنور و روشنایی و بینایی و دانایی نیاز دارد، کشور، بهفرهنگ و فرهنگسازی نیاز دارد. فرهنگسازی منتهی بهسیاست فرهنگی میشود و در سیاست فرهنگی، هیچ انسانی، بهخاطر تبار و هویت و ارزشهای متفاوت فرهنگی ـ تاریخی خود، مورد بیمهری قرار نمیگیرد. در این نگرش، آنچه اهمیت دارد، ماهیت وجودی انسان است. - توماس جفرسون بارفلید، در کتاب «تاریخ فرهنگی ـ سیاسی افغانستان»، افغانستان را «سرزمین تناقضها و شگفتیها» تعریف کرده است. اگرچه از یکطرف بارفلید منظورش از «تناقضها و شگفتیها» را روشن بیان نکرده است و از جانب دیگر، ممکن است این برداشت، برای بعضیها چندان خوشایند نباشد، ولی مرور تاریخ و تحلیل پرسمانهای تاریخی مینمایاند که این سرزمین، واقعاً «سرزمین تناقضها و شگفتیها» است. در سرزمینی که فرهنگ، فرهنگسازی و فرهنگپذیری، شامل نصاب آن کشور نباشد؛ یعنی اندیشۀ و ایده پذیرش فرهنگ، فرهنگسازی و فرهنگی بودن که سازمایه کثرتگرایی و تنوعپذیری است، از پلۀ آغازین دانشآموزی تدریس نشود؛ در سرزمینی که کار و فعالیت فرهنگی، زمینۀ بیشغلی فراهم نماید؛ در سرزمینی که گرایش و تمایل فرهنگی، انواع برچسب بهدنبال داشته باشد؛ همبودی که آموزگار و استادش از ابتداییترین نیازهای زندگی بهرهمند نباشد و شاعر، نویسنده، پژوهشگر و هنرمند و تاریخنگارش، در گوشه و کنار جهان، در عالم غربت و غم و غصه و آوارگی، زیست نماید و آروزی میهنِ فرهنگی و انسانی را با خود بهگور ببرد؛ در سرزمینی که استاد دانشگاه، برای فعالیت فرهنگی و پاسداری از زبان مادریاش، اجازه نداشته باشد بهجایگاه دانشگاهی که سزاوارش است، برسد و در سرزمینی که کتابنویسی و کتابخوانی، زندان در پی داشته باشد، بدون تردید، آن سرزمین، «سرزمین تناقضها و شگفتیها» است. اگر بهیاری دانش و دانایی و بهدور از نگاه تبارمحور و خوشبینانهیی که نسبت بهپرسمانهای تاریخی داریم، بگذریم و برآن شویم که تصویری از جامعه و فرهنگ زیستیمان بهجهانیان عرضه کنیم، روشنترین تصویر، به آتش کشیدن تاکهای شمالی، بهتوپبستن بودا در بامیان و محرومسازی بخشی از جمعیت کشور از حق آموزش است. این تصویر تا پایان تاریخ این سرزمین، در دامن تاریخ میماند و کسانی که در این سرزمین زاده میشوند و میاندیشند و تامل میکنند، میآزارد. درس و تجربهیی که از تاریخِ نمیدانم چندینهزارسالهیی که گاهی مایۀ فخر و مباهات بعضیها میشود، آموخته و بهکار بستهایم، همین است: محرومسازی انسان قرن بیستویک از حق آموزش و مسدودسازی درب دانایی و آگاهی و داد و دادگری. - افغانستان، همچنان که «سرزمین تناقضها و شگفتیها» است، سرزمینی است که خون تحول از راه خشونت، کشتار، تجاوز، ترور، دهشت، وحشت، فزونخواهی و قتل عدالت و برابری، در رگهای آن جاری میشود. چون تحولات با خشونت وارد شاهرگها و شریانهای جامعه و کشور میشود، نظامی که شکل میگیرد، بقا و ماندگاریاش را در خشونتآفرینی و کارها و کنشهای ضدفرهنگی میبیند. این گونه ساختارها، از ترویج آگاهی و بیداری مردم و جامعه میهراسند و کنشها و فعالیتهای فرهنگی را مایۀ نابودی خویش قلمداد میکنند. در این نوعی از ساختارها؛ بهنحوی، فرهنگ و داشتههای فرهنگی نظامهای پشین نابود میشود، بهمسایل فرهنگی اعتنایی نمیشود و تلاش صورت میگیرد که مانع رشد نهادها و سازمانهای فرهنگی و فعالیتهای فرهنگی شوند. در واقع، این نگرش، نوعی بیماری است که دامن سرزمینها و جامعههای چندفرهنگی و چندمذهبی را میگیرد. نظام حاکم فعلی نمونه درخشان این نگرش است. نظام جمهوری، در پهلوی تمام مشکلات و نارساییهای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی که داشت، بهگونۀ نسبی، زمینه کنش و فعالیت فرهنگی مساعد بود. اگرچه گاهی نفسهای تعفنآلود سانسور، ذهن و دماغ اصحاب مطبوعات و رسانهها را ناخوش میکرد، بازار رسانهها و مطبوعات پررونوق بود. تولید کتاب و ترویج آگاهی بذر امید را در دل آدم زنده میکرد. نهادها و سازمانهای فرهنگی، در حد توان، فعالیت مینمودند. هستهها و بنیادهای فرهنگی، روح و روان جامعه را تازهتر میکردند و بهجامعه و کشور، چهرۀ دیگر میبخشیدند. شوربتخانه، تعدادی از این هستهها و نهادها، باتوجه بهنگاه منفعتجویانهیی که در پسزمینه کنش و فعالیت فرهنگی داشتند، گروهی در آغاز و گروهی در میانۀ کار، فعالیتهای خویش را متوفق نمودند. در برابر، تعدادی که پرجم آبادی کشور و فرهنگ و پاسداری از ارزشهای فرهنگی و تاریخی را برشانۀ خود حمل میکردند و متعهد بهکار و فعالیت فرهنگی بودند، باقبول انواع نابهسامانیها و ناهنجاریهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، در مسیر دشوار کنشهای فرهنگی استوار و پابرجاماندن و نگذاشتند که چراغ راه روشنگری، بهخاموشی بگراید. - یکی از این نهادها، «مرکز فرهنگی و اجتماعی خانۀ مولانا» است. دستاندر کاران این نهاد، باوجود پراکندگی در اقصا نقاط جهان و پذیرش انواع سختی و مصایب دیگر، مسیر کار روشنگری و فعالیت فرهنگی را رها نکردند و باتنظیم و ترتیب و پیشکش برنامههای خوب فرهنگی مثل هنرِ نویسندگی، کتابخوانی، شعرخوانی، فعالیتهای حقوق بشری و از همه مهمتر، ماهنامۀ «مسیر روشنگری»، چراغ خانۀ مولانا ـ این نام شکوهآفرین و مایۀ فخر خراسانیها ـ را فروزان نگهداشته و در این مسیر دشوار و توانفرسا، بهفعالیتهای خویش ادامه دادند. این نهاد شش سال پیش بهمنظور ترویج آگاهی و دانایی و کاشتن بذر تعهد، صداقت، عدالت، آزادی و انسانیت در کویری بهنام افغانستان، ایجاد و در این مدت، دست از تلاشهای شبانه ـ روزی در مسیر اهدافی که تعیین کرده بود، برنداشت. باتوجه بهدورنمای کاری و تحمل دشواریها، میتوان حدس زد که این نهاد و نهادهای مثل این، در آیندهها میتوانند دانههای امید برای جامعه فرهنگی و ادبی کشور باشند. فرجام سخن این که تردیدی نیست که در جامعه و کشور ما، کنش و فعالیت فرهنگی، خالی از دشواری نیست؛ باآنهم، زمانی که افراد و گروهها و هستههای هدفمند، با تکیه برهمت خویش، تلاش مینمایند باغ و بوستان فرهنگ و فعالیتهای فرهنگی را سبز و تازه نگهدارند، کارکردشان قابل تقدیر است. بهعنوان یکانسان این سرزمین دردمند و لانۀ فجایع و ناهنجاریهای فرهنگی و اجتماعی، بههمت و تلاشهای این جمع خوب و بابرنامه، درود میفرستم و راهشان را هموار میخواهم.